سفرنامه پرشیا(ایران)

۲ بهمن, ۱۳۹۲
سفرنامه پرشیا(ایران)

نبود. چند ماه بعد زمانی که برای انجام کاری در آن حوالی بودم به یاد آن کتاب‌ افتادم و به کتابخانه مراجعه کردم، اما اثری از آن کتاب نبود. با پیگیری و مراجعه چندباره من و کمک کارکنان کتابخانه، بالاخره کتاب مورد نظر را در بخش بایگانی کتاب‌های نایاب و تحت مراقبت پیدا کردم که به دلیل قدمت بالای کتای با دادن تعهد کتبی برای مدت کوتاه توانستم کتاب را به امانت بگیرم. کتاب مذکور با نام ”سفری به پرشیا” نوشته شرق شناس سوئدی به نام پروفسور اسون آندرس هدین (Sven Hedin) و منتشر شده در سال 1887 میلادی می‌باشد که شرح سفر پروفسور هدین (1865- 1956) به ایران و مناطق اطراف ایران می باشد.
کتابی قطور با بیش از 460 صفحه که ترکیبی از سفرنامه و خاطرات شخصی هدین است. نثر بکار رفته در کتاب آنچنان قدیمی و سنگین است که خواندن و درک آن برای یک سوئدی نیز دشوار است. واژگان بکار رفته به زبان بسیار قدیمی سوئدی تعلق دارند که اکنون رگه های آن در زبان های نروژی و دانمارکی دیده می شود. جای جای کتاب نقاشی های دستی هدین قرار دارد که از مناظر و شهرهایی که در آن بوده کشیده است به همراه چند قطعه عکسهای جالب و دیدنی. دیباچه کتاب با عکسی از ناصرالدین شاه آغاز می‌شود که گویا خود هدین از وی گرفته است. در صفحه نخست کتاب نوشته شده است:
تقدیم به دکتر برنارد هیبرنت کان، پزشک مخصوص دربار شاه (ناصرالدین شاه؟)، کپی شخصی نویسنده، با احترام و دوستی از طرف نویسنده (امضای دستنویس ناخوانا)
سفر هدین در ‌واقع از باکو آغاز می‌شود و دلیل آن پیشنهاد کاری بود که از سوی روبرت و لویی نوبل، برادران آلفرد نوبل که صاحب یک شرکت اکتشاف نفت بوده‌اند دریافت کرده بود. این دو برادر به هدین جوان پیشنهاد کار به عنوان مترجم و سخنگوی شرکت خود را داده بودند و این سرآغاز سفر هدین از تفلیس به باکو و از باکو به ایران شد. هدین در کل دو بار به ایران سفر کرد و بار نخست، پس از بازگشت به استکهلم بود که تحصیلات عالی خود را آغاز نمود. بار دوم اما، هدین در مقام کنسول سفارت پادشاهی سوئد به ایران سفر نمود و با شاه ایران نیز ملاقات کرد و نشان عالی پادشاهی سوئد را نیز تقدیم شاه ایران نمود.
اسون هدین در سفر به ایران آن چنان شیفته این کشور و تمدن بی نظیر آن شد که در بازگشت به اروپا رساله دکترای خود را با عنوان ”مشاهدات عینی در سفری به کوه دماوند” نگاشت و موفق به اخذ مدرک دکترا شد. سفرنامه وی مملو از نکات جالب و حال و هوای جامعه 9 میلیون نفری آن روز ایران است. مثلاً در جایی هدین از مهمان نوازی ایرانی‌ها می‌نویسد و اینکه در سفرش به بوشهر تمام پولی که همراه داشته را از دست می‌دهد و مستأصل به دنبال کمک می‌گردد تا موفق به دیدار با شخص متمولی به نام آقا محمد حسن می‌شود که حتی هزینه بازگشت وی به سوئد را نیز به وی می پردازد.
بعدها پروفسور هدین موفق به دریافت نشان شیر و خورشید از ناصرالدین شاه برای انجام مطالعات ایران شناسی خود می شود. در انتهای کتاب نقشه ای بسیار قدیمی اما گویا وجود دارد که از جمله تنها منطقه جنوب ارس «آذربایجان» نامیده شده.
 همچنین دریایچه کاسپین و خلیج فارس به وضوح در نقشه مشخص گردیده است.شاید قسمت های کوچکی از این کتاب تحت تاثیر تمایلات آریایی نیز بوده باشد. مثلاً در جایی می‌نویسد:
«پارسی ها (ایرانی ها) زیباترین مردمان هستند و یافتن شخصی با چهره زشت میانشان غیر ممکن است. معمولاً چهره‌های گشاده و پیشانی بلند و بینی کشیده دارند. چهارشانه و نیرومند و سالم و بسیار جذاب هستند».
و یا:
« حتی یک دیدار سرپائی از نایبند، انسان را به مسافرت در تمام ایران تحریک می کند” این جمله، برگرفته از کتاب کویرهای ایران نوشته سون هدین یکی از بزرگترین کویرنوردان دنیا است. وی در بازدید از مدرسه دو منار در طبس، شیفته ی این معماری هوشمندانه شد. او عکس‌هایی از این مدرسه تهیه کرد که از آن به عنوان کهن ترین تصاویر این بنا می توان یاد کرد».
کتاب سندی بسیار جالب از ایران دوران ناصری و همچنین تقسیم‌بندی های قومی در ایران و نفوذ فرهنگی و سیاسی ایران در مناطقی است که روزگاری نه چندان دور قسمتی از خاک ایران بوده است. لازم به ذکر است که پروفسور هدین زمانی عضو حزب نازی و از هوادارن این حزب بود که البته بعدها از منتقدین جدی تفکرات نژاد پرستانه تبدیل شد. کتاب از سفر به باکو و شرح حال و هوای آن آغاز می‌شود، سپس به تهران و اصفهان و شیراز و کرمانشاه ادامه می‌یابد و در آخر به بصره و بغداد و بعد هم به ترکیه ختم می شود.
از نکات بسیار جالب این کتاب، مقدمه‌ای است که توسط «هرمان (آرمین) وامبری»، شرق شناس مجار برای آن نوشته شده است. در این

نقشه سفرهای هدین

مقدمه، وامبری به اهمیت کار هدین و کشور باستانی ایران می پردازد. از جمله می نویسد:
« پرشیا همان ایران است. ایران و ایرانی، یعنی کرد، لر، بختیاری و ترک. هیچ آسمانی آبی تر و هیچ آبی زلال تر و هیچ میوه ای گواراتر از آنی که در این کشور باستانی است، یافت نمی شود. نام ایران به همراه داستان های شاهنامه و دلیرمردانی چون شاه عباس در آسمان شرق می درخشد و قلب انسان را به وجد می آورد.
مسافرت به چنین سرزمینی با تمدن غنی، برای یک غریبه یک موهبت است و موضوعات زیادی برای پژوهش را پیش پای وی قرار می دهد. آقای هدین به یک منبع بسیار مهم برای تحقیقات خود دست یافته است. او با شور فراوان تمام اتفاقات و مشاهدات خود را ثبت کرده و حتی با نقاشی های خود فضای موجود را تا حد ممکن به خواننده می شناساند. امیدوارم آقای هدین کار خود را با کاوش در سایر سرزمینهای آسیایی ادامه دهد. باشد که خداوند یار ایشان باشد، همانطور که قرآن می‌فرماید خداوند عالم، بخشنده و مهربان است».
لازم به ذکر است، اشاره وامبری به آیات قرآن از شخصیت مرموز وی و اقامت طولانی وی در دربار عثمانی نشأت می‌گیرد که سالها به عنوان جاسوس در خاورمیانه فعالیت می‌کرده و در بازگشت از عثمانی نظریه پان ترکیسم را مطرح نموده بود. از دیگر سو، از دیدگاه شرق شناسان آن دوران، ایران کشوری صرفاً اسلامی بوده و اساساً مقاطع تاریخی پیش از اسلام در مطالعات ایشان جایگاه چندانی نداشته است. چنانه در بخشی دیگر از مقدمه، وامبری ایران را متمدن ترین کشور محمدی (اسلامی) می نامد.
امیدوارم این چکیده مقدمه ای و زمینه ای برای آشنایی ایرانی ها با این کتاب شده و زمینه ترجمه و انتشار آن را در ایران فراهم آورد.

در مورد هدین: اسون آندرس هدین(به سوئدی: Sven Anders Hedin)( ۱۹ فوریهٔ ۱۸۶۵- مرگ ۲۶ نوامبر ۱۹۵۲) جغرافیدان، مکان‌نگار، عکاس، کاوشگر و سفرنامهنویس سوئدی بود. او در خلال سفر اکتشافی‌اش در آسیای میانه اکوه‌های پامیر را کاوید(این رشته‌کوه چندی به افتخار او هدین خوانده می‌شد)، سرچشمهٔ رودهای برامپورا، سند و ستلج را یافت و دریاچه لوپ‌نور، ویرانه‌های شهرهای باستانی و مکان‌های باستانشناسی و دیوار چین را نیز در بیابان حوضه تاریم مورد بررسی قرارداد. نتیجهٔ بسیاری از کاوش‌های او پس از مرگش منتشر شد.
هدین به ایران هم سفر کرده‌بود. نخستین بار در ۱۸۸۶ میلادی پس از اقامتی در باکو از راه دریای مازندران رهسپار ایران شد، از کوه‌های البرز گذشت و به تهران رسید و سپس شهرهای اصفهان، شیراز و بوشهر را دید و از راه این بندر به بغداد رفت از راه بغداد به کرمانشاه آمده و باز به تهران بازگشت و از راه قفقاز راهی اروپاشد. یک سال پس از آن او سفرنامه‌اش را دربارهٔ این سفر منتشر نمود. در ۱۸۹۰ برای بار دوم به ایران سفرکرد و اینبار در سمت کنسول‌دومی سفارت سوئد در ایران. در این سفر با شاه ایران هم دیدار کرد و نشان سرافیم را از سوی پادشاه سوئد بدو پیشکش نمود. وی در معیت ناصرالدین شاه به دیدن کوه دماوند رفت و خود به همراه چند تن دیگر از کوه بالا رفتند. آنگاه از راه شهرهای مشهد، عشق‌آباد، بخارا، سمرقند، تاشکند و کاشغر -یعنی جاده ابریشم تاریخی- به کرانه‌های خاوری بیابان تکله‌مکان رسید.
او مورد تقدیر بسیاری از سران جهان و چهره‌های سرشناس از جمله ناصرالدین شاه قاجار، نیکلای دوم، فرانتس یوزف یکم، جرج کرزن، ویلهلم دوم، امپراتور میجی، پاپ پیوس دهم، تئودور روزولت، پاول فون هیندنبورگ، چیانگ کای‌شک و آدولف هیتلر قرار گرفت.

 

بخش نخست – سفر به باکو

 

به سن پترزبورگ که وارد شدم از طریق راه آهن مسافرتم را ادامه دادیم. قطارهای روسی راحتترین قطارهایی است که تا کنون دیده ام. واگنهای آن معمولاً گرم و راحت است و به راحتی می‌توان در طول قطار حرکت کرد و از واگنی به واگن دیگر رفت. اتاقهای قطار تمیز و راحت است و کارکنان قطار برخوردی دوستانه دارند و سیگار کشیدن در قطار آزاد است. سفر من با قطار چهار روز طول کشید. چند ساعت مانده به مقصد برسیم سرعت قطار چنان کم بود که می توانستیم به راحتی از قطار پیاده بشویم و گل و تمشک بچینیم و دوباره سوار شویم. به تفلیس که رسیدم شهری را دیدم که کاملاً به شهرهای مرکز اروپا شباهت داشت. گفته می‌شود که تفلیس مرکز بازرگانی مهمی میان پرشیا (ایران) و اروپا است. هرچند با حضور روسها چهره شهر می‌رود که حالت عقبمانده تری به خود بگیرد و از زیبایی آن کاسته شود. قسمتهای مرکزی شهر مملو از خانه‌های مدرن و زیبا است. مغازه ها اجناس به روز و گرانقیمت می فروشند. در پارک مرکزی شهر، هر روز بعد از ظهر گروههای موسیقی برنامه اجرا می کنند. اما قسمتهای قدیمی شهر کمی کثیفتر است. در تفلیس اشخاصی را دیدم که خانه به دوش بودند و به آن‌ها «درویش» می گفتند.

درویش ها به همراه گروههای کولی در قسمتهای قدیمی تر تفلیس ساکن هستند. گفته می‌شود که جمعیت تفلیس در حدود صد هزار نفر است. بیشتر مردم تفلیس به نژاد هند و اروپایی (caucasian) تعلق دارند.
سوار قطار به سوی باکو شدم. در قطار اشخاصی را دیدم که در ساعاتی از روز به سوی مکانی به نام «مکه» می چرخند و با صدای بلند فریاد می‌زنند «بسم الله الرحمن الرحیم» و سپس جملاتی را می‌خوانند و در آخر سجده می‌کنند و ظاهراً زمین را می بوسند. از دیگران که سؤال کردم می‌گفتند که این‌ها مسلمان هستند. در راه در یکی از ایستگاهها پلیسهای ایستگاه به خاطر کلاه دانش آموزی سوئدی (کلاهی سفید رنگ با نوار آبی و زرد دور آن به نشانه پرچم سوئد) مرا بازداشت کردند چون فکر می‌کردند که جاسوس انگلیسی هستم. شانس آوردم که یکی از آن‌ها کمی زبان فرانسه بلد بود و با نشان دادم مدارکم متوجه شدند و آزادم کردند.
در ادامه سفر خود ابتدا وارد شهر «آبشوران» شدم. در آبشوران همواره بادهای شدیدی می وزید به همین آخر مردم به کشاورزی در مناطق گودال مانند و پست که از گزند بادهای وحشی در امان باشد می پردازند. محصول اصلی آنجا از باغهای انگور و زمینهای کشت هندوانه تشکیل شده است. هرچه به ساحل نزدیک تر می‌شویم زمین ها شورتر می‌شود و نمکزارهای طبیعی مانند برف روی زمین کنار ساحل نمایان است. باکو شهر رو به رشدی می نماید و دلیل اصلی آن اکتشاف نفت در این مناطق است. شهر باکو به دو قسمت عده روسی و تاتاری تقسیم شده است. در قسمت روسی خانه‌ها مجلل و مدرن است اما در قسمت تاتاری خانه‌ها قدیمی تر است. در قسمت تاتاری برجی وجود دارد به نام «برج باکره» که به زمانی بر می‌گردد که باکو بخشی از خاک ایران بود.

در قسمت تاتاری همچنین بازاری وجود دارد به نام «قره بازار» یا «بازار سیاه». در این بازار همه چیز و مخصوصاً صنایع ساخت ایران به وفور یافت می شود. پارچه و فرش که محصولات اصلی و عمده این بازار هستند، همه از ایران وارد می شوند. محصولات تاتاری در این بازار نیز عمدتا جوراب و دمپایی هستند. تاتارها مانند ایرانیان عادت عجیبی دارند و آن این است که همواره سرشان را با کلاه گرم نگه می‌دارند در حالیکه پاهایشان معمولاً لخت است. این کار را حتی در سرما نیز انجام می دهند!

 

در ساحل باکو کشتی های بسیاری به کار حمل و نقل کالا و مسافر مشغولند. مقاصد اصلی این کشتی‌ها آستارا خان و سواحل ایران است. در باکو با سرکنسول سوئد نیز دیدار کردم. کنسول سوئد به من گفت که جمعیت باکو حدود 60000 نفر است که بیشتر آن‌ها روسها، تاتارها و پرشین (ایرانی) هستند. گروههای کوچک گرجی و یونانی و ارمنی نیز در باکو زندگی می کنند. اروپایی‌های ساکن باکو شامل سوئدیها و فنلاندیها از اسکاندیناوی، حدود 200 نفر هستند. در باکو، مجموعه بسیار زیبایی با قصری بزرگ و سالن مجلل بیلیارد توسط لویی نوبل (برادر آلفرد نوبل) که صاحب شرکت اکتشاف نفت است ساخته شده است. به برکت شرکت نوبل، برای اولین بار کشتی‌های با موتور بخار به سواحل باکو در دریای کاسپین به آب انداخته شده است. در اطراف باکو آتشی را دیدم که با گازی که از زمین بیرون می‌آمد روشن بود. اهالی باکو به این آتش می‌گفتند «آتش جاویدان». معبدی که «آتش جاویدان» در آن قرار داشت یک ساختمان چهارضلعی بود که شبانه‌روز توسط نگهبانان معبد مراقبت می شد. بر دیواره های معبد نوشتارهایی به زبانی گویا هندی (ظاهراً منظور پارسی باستان است) نوشته شده بود. گفته می‌شود که این معبد بسیار قدیمی است و توسط کسانی که آتش برایشان مقدس بوده و ساکنان کهن این سرزمین بوده‌اند (زرتشتی ها) بنا شده است. کمی بیشتر که از باکو دور شدیم و در روستاهای اطراف باز هم از این معابد با آتش همه روشن دیدیم. اهالی آنجا می‌گفتند که این آتشها یادگار ساکنان اولیه این سرزمین است که به آن‌ها «گبر» (زرتشتی) می گویند. همچنین می‌گفتند که بیشتر گبرها مدتها پیش به هندوستان کوچ کرده‌اند و بیشتر در شهر بمبئی ساکن شده‌اند (منظور پارسیان هند است).

بخش دوم – صنایع باکو و مردم آن دیار

صنعت نفت در باکو و آبشوران بسیار پر رونق است. در اطراف باکو و در روستایی به نام «زیچ» که روستای تاتاری بود، عملیات اکتشاف توسط روسها و سوئدیها با سرعت زیادی ادامه داشت. چاههای نفت در این منطقه معمولاً با قطر 8 متر حفر می‌شوند و حدوداً 98 هزار لیتر نفت در روز توسط شرکت سوئدی نوبل از هر چاه نفت استخراج می شود. نفت استخراج شده معمولاً از طریق کشتی‌های با موتور بخار صادر می شود. شرکت سوئدی نوبل 12 کشتی برای این کار در اختیار دارد که مهمترین کشتی‌های این شرکت به نامهای «زرتشت»، «برهمن» و «موسی» است. در آن زمان امنیت کافی بر باکو حاکم نبود. گروههای تبهکار عمدتا تاتار و روس و ارمنی دست به قتل و آدم ربایی و دزدی اموال شرکتهای خارجی نفتی می‌زدند.

از حضور ترکان در مناطق شمالی رود ارس اطلاع چندانی در دست نیست، اما بر اساس روایات محلی و اسناد تاریخی، چنین برآورد می‌شود که سابقه حضور ترکان آنهم در منتی الیه شمال آران، به مدتی پیش از میلاد مسیح می رسد. اقوام ترک عمدتا از مناطق شمال غربی دریاچه کاسپین و کرانه های ولگا به آران کوچ کرده اند.

این اقوام در افسانه‌های پارسی با نام «توران» خوانده می‌شوند و دشمنان خطرناک پارسیان به حساب می آمده اند. گرچه یافته های نوین اطلاعات کاملتری از اقوام ترک می دهد. از جمله اینکه اقوام ترک پس از آران به مناطق شرقی دریاچه کاسپین و همچنین جنوب رود ارس که آذربایجان خوانده می‌شود نیز وارد شده اند. ترکها در آذربایجان به دلیل عدم اشتراک زبانی با مردم آنجا، معمولاً به صورت دستجمعی و در روستاهای ترک و جدای از مردم آذربایجان زندگی می کنند. ترک ها از تفلیس و باکو و ایروان تا دربند و لنکران و حتی در جنوب رود ارس پراکنده اند و به این مناطق مهاجرت کرده اند.

تاتارها دارای اندام هایی درشت، پوست تیره و چشم و ابروهای مشکی هستند. مردان تاتار دارای ریش و سبیل های بلند و پر می‌باشند و همواره، حتی درخانه کلاه بر سر دارند. تاتارها چشمانی کشیده دارند و هم زنان و هم مردان تاتار علاقه زیادی به رنگ کردن ناخنهایشان با حنا دارند. مردان تاتار معمولاً چندین همسر دارند و در خانه‌های کوچک با حداکثر سه اتاق با خانواده خود زندگی می کنند. زنان تاتار هرگز با هیچ غریبه ای صحبت نمی کنند. تاتارها به روی زمین می‌نشینند و از نوعی فرش نرم برای پوشش کف خانه هایشان استفاده می کنند. در مدت اقامتم در یک عروسی تاتاری (ترکی) شرکت کردم. هنگامی که مهمانان برای ورود به مجلس وارد می شدند، دخترک کوچکی به زبان تاتاری (ترکی) می‌گفت «خوش گلدین» و سپس مهمانان به جشن و پایکوبی می پرداختند. مهمانان نیز در پاسخ می‌گفتند «الله مبارک اولسون». زبان تاتارها «ترکی» نامیده می‌شود که با زبان «عثمانی» تفاوتهایی دارد.
پس از بازدید باکو، سرانجام در تاریخ ششم آوریل باکو را به سمت سواحل ایران ترک کردیم و به سمت شهری که «رشت» خوانده می‌شد حرکت کردیم.

بخش سوم – سفر به کرانه کاسپین و رشت- یک

بالاخره در ششم آپریل باکو را ترک کردیم و به سمت سواحل ایران و شهر رشت در ایران به راه افتادیم. در باکو یک راهنمای ترک به نام «عیسی بیگ» را استخدام کردم که به دلیل اقامت در شهر مشهد، به زبان فارسی مسلط بود. عیسی بیگ لباسی به سبک مغول ها داشت و بنا به عادت مغولها، شالی به کمر و در آن سلاحی قرار می داد. در کشتی گروهی از ترکها و بازرگانان ایرانی که برای فروش کالاهیشان به باکو آمده بودند به همراه روسها حضور داشتند. در میان مسافرین یک دیپلمات ایرانی به نام «عبدالله بیگ» بود که برای ماموریتی سیاسی به استانبول سفر کرده بود. یک مرد ایرانی جوان، زیبا، چهارشانه با لباسهایی فاخر و کمربندی نقره ای (به اغراق نویسنده در توصیف ایرانیان توجه کنید). در طول راه مسافرین ایرانی با یکدیگر تخته نرد بازی می‌کردند یا یک نوع بازی که شعری را می‌خواندند و نفر بعدی باید یا حرف آخر، شعری جدید می‌خواند (مشاعره).
کشتی در شهر «لنکران» توقفی داشت که شهری متعلق به روسها بود. لنکران شهر کوچکی است با خانه‌های عمدتا به رنگ سبز و قرمز. پس از آن کشتی به سمت شهر مرزی بین ایران و روسیه به نام «آستارا» حرکت کرد و پس از آن به شهر «انزلی» و در نهایت به «استر آباد» عزیمت نمود که مقصد آخر این سفر بود.
 در انزلی یکی از کاخهای شاه ایران قرار داشت که موفق به بازدید آن شدم. این کاخ زمانی که شاه از طریق انزلی قصد مسافرت به اروپا را داشت، تا زمانی که منتظر کشتی بود، مورد استفاده قرار می گرفت. کاخی زیبا با دیوارهایی مزین به نقوش شیر و خورشید و نبر رستم با دیوهای مازندران. حیاط کاخ در‌واقع باغی زیبا بود با انواع گل ها و درختان پرتقال و لیمو. کمی آنطرفتر شهر انزلی قرار داشت. انزلی از بندرهای مهم ایران است که هم اهمیت صید ماهی دارد و هم محل ورود کالاهای اروپایی به ایران است. برای دیدن شهر انزلی یک درشکه اجاره کردیم به مبلغ دو قران که معادل یک فرانک فرانسه بود! انزلی و رشت از شهرهای مهم استان گیلان هستند. مرداب انزلی از گنجینه های این استان است و محصول مهم این مناطق ماهی است که به وفور و قیمت ارزان یافت می شود.

از انزلی با اجاره کردن یک درشکه به سمت رشت حرکت کردیم. راه انزلی به رشت بسیار ناهموار و پر از گودال بود. راهی مالرو که به دلیل بارشهای مکرر و رانش زمینهای اطراف پر از گل و لای و ناهمواری بود. به رشت که رسیدیم، با گذر از کوچه های باریک و بلند رشت، مستقیماً به خانه کنسول روسیه در رشت، به نام «ولاسوف» رفتیم. در خانه کنسول، هیچ اثری از روس بودن نیافتم! مبلمان، دکورها و فرشهای اتاقها همه با سلیقه ایرانی تزئین و چیده شده بودند. به سفارش کنسول، راهنمایی برای ما تعیین شد و برای دیدن رشت روانه شدیم. رشت شهری شلوغ و مملو از گاریهای با بارهای سنگین و فراوان بود. در کناره های خیابان گداهای فراوانی دیده می‌شدند که با خواندن دعا گدایی می‌کردند و نوعی سکه مسی به نام «شاهی» را طلب می کردند. در رشت مکتب فراوان بود که توسط ملاها اداره می شد. در این مکتبها قرآن و خوشنویسی آموزش داده می شد. در رشت بازار بسیار بزرگی برای فروش محصولات ابریشمی برپا بود. گویا در کل گیلان و مازندران تولید ابریشم بسیار متداول است و محصول تولید شده به ارمنستان و مناطق اطراف صادر می شود. برنج و پنبه از دیگر محصولات عمده این نواحی است.
رشت بیشتر شبیه یک بازار بزرگ بین‌المللی است. از اعراب با لباسهای بلند و سفید تا سیاه پوست و ارمنی و سایرین که برای تجارت به این شهر آمده‌اند به وفور دیده می شود. در این میان، زنان ایرانی، با اینکه سرتا پایشان پوشیده است، اما پاهای خوش فرم و زیبایشان جلب توجه می‌کند .زنان ایرانی حتی صورتشان را با پارچه سفیدی می پوشانند و معمولاً همراه کودک خود به بازار می آیند. زمانی که این زنان برای خرید مقابل فروشگاهی می ایستند و شروع به صحبت با فروشنده می کند، یک لحظه روبنده خود را کنار می‌زنند و اگر کسی شانس داشته باشد، می‌بیند که چه زیبایی خیره کننده ای دارند. صورت هایی بیضی شکل، چشمانی درشت و سیاه، پوستی سفید و بینی های قلمی و لبانی قرمز و زیبا. اما این لحظات معمولاً زودگذر است، چراکه به محض اینکه زنان ایرانی متوجه شوند که کسی به آن‌ها نگاه می کند، بلافاصله صورتشان را می پوشانند.

بخش چهارم – سفر به کرانه کاسپین و رشت- دو

شب اقامت در خانه کنسول روس در رشت، تا پاسی از شب صدای زوزه گرگ و شغال به گوش می‌رسید که وقتی پرسش کردم، پاسخ شنیدم که گرگ و شغال در شهر رشت و مخصوصاً اطراف آن به وفور یافت می شود. همچنین گفته می‌شود در این مناطق ببرهای بسیار بزرگی یافت می‌شوند که مخصوصاً در زمستان به گله های روستاییان حمله می کنند. آب و هوای رشت، شرجی و برای اروپایی بسیار غریب و نامناسب است. اهالی رشت می‌گفتند که شش سال پیش بیماری طاعون همه گیر شده بود و بیش از پنج هزار نفر در رشت جان خود را از دست دادند. اهالی می گفتند، اجساد جمع شده آنقدر زیاد بود که فرصت به خاک سپاری همه آن‌ها نبود و فاسد شدن اجساد و هجوم شعالها برای دریدن اجساد به بیماری دامن زده بود. پس از آن بیش از ده هزار نفر شهر رشت را ترک کردند و به مناطق مرتفع و سردسیر کوچ کردند تا از این بیماری در امان بمانند. اتفاق دیگر که دو سال پیش در رشت افتاده بود آتش سوزی بزرگی بود که هزار خانه و پانزده کاروانسرا و دو مسجد طعمه آتش شده بود. جمعیت شهر رشت حدود شصت هزار نفر است که چند صد ارمنی به همراه تعداد زیادی کارگر سیاه پوست در این شهر سکونت دارند.

تعدادی از این سیاهان کسانی بودند که به عنوان برده توسط حاجی های ایرانی که به مکه سفر می کردند، خریداری و سپس آزاد شده بودند و در ایران سکنی گزیده بودند. تعدادی از این‌ها حتی با زنان ایرانی ازدواج کرده بودند. روز ششم آپریل، خدمتکار «ولاسوف»، کنسول روس در رشت که مهمان وی بودیم به ما خبر داد که درشکه آماده حرکت است. پس از صرف صبحانه به سمت تهران حرکت کردیم. راه رشت به تهران از قزوین می‌گذرد و این راه یکی از مهمترین راههای ارتباطی ایران است که بیشتر مورد استفاده سفرا و نمایندگان دولتهای ایران و روسیه و بازرگانان قرار می گیرد. مسیر رشت به تهران حدوداً 352 کیلومتر است. در مسیر به سمت تهران به نزدیکی سفید رود رسیدیم. آب سفید رود به رنگ خاکستری روشن بود و اهالی می‌گفتند که دلیل آن نوعی لجن است که گویا مصارف درمانی دارد. در راه به روستان رستم آباد و سپس رودبار رسیدیم. در اینجا از رطوبت هوا کاسته شده بود، اما هوا بسیار سردتر از رشت بود. در منجیل در چاپارخانه توقف کردیم و شب را آنجا گذراندیم. چاپارخانه ها ایستگاه هایی هستند که توسط دولت ایجاد شده. در هر چاپارخانه دو مامور مشغول به کار هستند که در قبال پرداخت هزینه توسط مسافر وظیفه تیمار کردن اسبها و فروش آزوقه به مسافرین را دارند.

در منجیل تلگرافخانه ای قرار داشت که از آن دیدن کردم. دفتر تلگرافخانه اصلاً شباهتی به آنچه که در اروپا دیده بودن نداشت. اتاقی کوچک و کثیف، با وسایل زنگ زده و قدیمی و کهنه! تلگرافچی هم یک مرد الکلی و مست بود به سختی خود را بیدار نگه می داشت! در ادامه سفر خود از روی پلی بر شاه رود عبور کردیم که مانند سایر پلهای موجود در ایران، بسیار قدیمی و فرسوده و خطرناک بود. گفته می‌شود که در دامنه های البرز معادن غنی نقره و طلا موجود است. حتی گروههای اکتشافی از اروپا برای استخراج آن اعلام آمادگی کرده بودند. از دکتر پولاک (پزشک اتریشی ناصرالدین شاه) شنیدم که روزی وی از ناصرالدین شاه سؤال کرده بود که چرا از این منابع به نفع کشورش استفاده نمی‌کند و شاه پاسخ داده بود، ما نیازی به این‌ها نداریم چون طلا و نقره خود را از کیمیا گری تولید می کنیم! ظاهراً شاه هنوز در توهم کیمیاگران در تولید طلا از مس بوده است! در روستاهای شمال ایران، آنطور که من دیدم ریش سفید ده را به عنوان کدخدا برای مدت سه سال انتخاب می‌کنند و اگر مردم ده از وی راضی بودند، برای سه سال دیگر انتخاب می شود.

در ادامه به شهر قزوین وارد شدیم. کنسول روس در رشت به من در مورد بیماریهای مسری (آن زمان) در شهر قزوین هشدار داده بود. برای در امان بودن از بیماریها در بیرون شهر قزوین اردو زدیم و به همراه تعدادی ایرانی اهل قزوین دور آتش حلقه زدیم. رفتار مردم در اینجا عجیب بود! نگاهشان بر من که تنها اروپایی جمع بودم سنگینی می‌کرد و به حالتی عجیب (منظور نویسنده منظور داشتن آنهاست) باعث معذب بودنم می شد. با خودم فکر کردم که آیا ارزش دارد سفرم را ادامه دهم؟ به هر حال تصمیم به ادامه سفر گرفتم.

بخش پنجم – سفر به تهران

به تاریخ 18 آپریل از قزوین به سمت تهران حرکت کردیم. در نزدیکی های تهران یک «حمال» (باربر) برای حمل بارهایمان کرایه کردیم و به سمت دروازه شهر حرکت کردیم. نامه‌ای از سوئد همراه داشتم تا بوسیله آن با دندانپزشک سوئدی ناصرالدین شاه در ایران به نام دکتر هیبنت ملاقات کنم. در تهران مستقیماً نزد دکتر هیبنت رفتم و او یا آغوش باز از من پذیرایی کرد. خانه دکتر هیبنت در شمال تهران در منطقه ای بسیار خوش آب و هوا قرار داشت. درون خانه به سبک ایرانیان حوضی بزرگ با ماهی‌های قرمز وجود داشت و داخل خانه مملو از فرشهای زیبای ایرانی بود. دکتر هیبنت اهل شهر گوتنبرگ سوئد بود و چهارده سال بود که به ایران مهاجرت کرده بود و زبان فارسی را به خوبی می‌فهمید و صحبت می کرد. دکتر هیبنت نفوذ نسبتاً بالایی روی شاه داشت و موفق شده بود که شاه را نسبت به اروپا وحتی سوئد بسیار کنجکاو کند. در کتابخانه سلطنتی به لطف تلاشهای دکتر هیبنت آثار سوئدی و حتی تصاویری از سوئد وجود داشت که برخی توسط دکتر به فارسی ترجمه شده بود. ناصرالدین شاه به دلیل نزدیکی با دکتر هیبنت، مقدار بسیار زیادی طلا و جواهر و زیور آلات بسیار گرانبها به دکتر هیبنت هدیه داده بود که او نیز همه را مستقیماً به موزه ملی شهر گوتنبرگ (زادگاهش) درغرب سوئد هدیه کرده بود
. فردای ورود ما به تهران با کالسکه شیک دکتر از خانه به مقصد مرکز شهر حرکت کردیم. در میانه راه مردان زیادی با لباسهای قرمز را دیدم که با چوبهای بلندی که در دست داشتند مردم به‌ کنار می زدند.

از دکتر هیبنت سؤال کردم که چه خبر است و پاسخ داد که شاه به زودی از اینجا عبور خواهد کرد. این افراد که «فراش» نامیده می‌شدند با خشونت مردم را به کنار می راندند تا راه برای عبور کالسکه شاهی باز شود. سپس گروهی از سربازان با یونیفورم مخصوص و سپس کالسکه سبزرنگ شاه از محل رد شد. شاه از درون کالسکه با کلاه سیاه رنگ که پر بزرگ و سفید رنگی بر آن قرار داشت، دیده می شد. پس از عبور شاه در تهران به گشت و گذار پرداختیم و به سفارت انگلستان، کلیسای فرانسوی‌ها و سفارت آمریکا در تهران سری زدیم و از آن‌ها دیدن کردیم. روز بعد با خبر شدیم که از سوی شاه، مسابقه اسب دوانی در خارج از تهران تدارک دیده شده است. صبح زود به سمت خارج تهران حرکت کردیم و در چادری که توسط افسران اتریشی برپا شده بود اقامت گزیدیم. چادر شاهی از میان سایر چادرها به راحتی قابل شناسایی بود. چادری بسیار بزرگ با نشانی طلایی در بالا و پرچم بزرگ شیر و خورشید بر فراز آن. با ورود شاه مسابقه آغاز شد. نکته جالب این بود که هرگاه کسی با اسبی از طویله شاهی شرکت می کرد، باید اول می شد، واگر شخص دیگری در مسابقه اول می‌شد در همان میدان توسط فراشها به سختی تنبیه می شد! برنده مسابقه جایزه ای معادل 250 تومان دریافت می‌کرد که هر تومان معادل شش کرون سوئد ارزش داشت ( مقایسه کنید با زمان حال 1 کرون سوئد = 300 تومان)! هنگام مسابقه و در کنار شاه، کامران میرزا، نایب السلطنه که وزیر جنگ نیز بود در کنار شاه قرار داشت و در کنار وی، ژنرال مونته فورته ایتالیایی که برای آموزش مامورین نظمیه ایران به این کشور سفر کرده بود قرار داشت. پس از پایان مسابقه و عبور شاه به خانه دکتر هیبنت رهسپار گشتیم. همانطور که مشاهده کردم، در هنگام عبور شاه حدوداً سیصد مامور شاه را همراهی می‌کردند.

دکتر هیبنت می‌گفت که چند سال پیش زمانی که شاه به مشهد سفر کرده بود چندین هزار نفر ملازم با خود به همراه برده بود. در میان ملازمان شاه تعداد زیادی قزاق نیز وجود داشته است.
در مدتی که در تهران بودم، مستشاران اتریشی زیادی را دیدم که برای آموزش ارتش ایران به این کشور سفر کرده بودند. ارتش ایران در حال حاضر 150هزار نفر نیروی آماده به خدمت مجهز به سلاح گرم و به همراه 200 قبضه توپ جنگی در اختیار دارد. یونیفرم نظامیان ایرانی دقیقاً از روی ارتش اتریش کپی‌برداری شده است. درجه‌بندی در ارتش ایران به ترتیب «امیر نظام»، معادل «سپهبد» در اروپا، «سرتیپ» و «سرهنگ» و «نایب» و «سرباز» به ترتیب معادل «ژنرال» و «کلنل» و «ستوان» و «پیاده نظام» در اروپا می باشد. مسئولیت ارتش بر عهده نایب السلطنه، سومین فرزند ناصرالدین شاه که وزیر جنگ است، قرار گرفته است. از دیدگاه جغرافیایی، شهر تهران در شمال منطقه موسوم به «عراق عجم» قرار گرفته است که از شمال به رشته کوه البرز محدود می شود. دلیل انتخاب تهران به عنوان پایتخت توسط مؤسس سلسله قاجاریه، آغا محمد خان قاجار مشخص نیست اما اهالی تهران می‌گفتند که تا پیش از پایتخت شدن تهران، این شهر تنها یک روستای کوچک بوده. پیش از تهران شهرهای تبریز، سلطانیه، قزوین، اصفهان و شیراز، هریک در دوره ای پایتخت ایران بوده اند. در نزدیکی تهران شهری به نام «ری» قرار دارد که از باستانی ترین مکانهای ایران است.
گفته می‌شود که ری از زمان داریوش، پادشاه هخامنشی وجود داشته و تا حمله مغول نزدیک به یک میلیون نفر جمعیت داشته و شهری بسیار آباد و پررونق بوده است. در نزدیکی شهر ری، برجی تاریخی به بلندی 26  متر وجود دارد که به دستور ناصرالدین شاه تعمیر شده و برای نگهبانی از آن استفاده می شود. از دیگر نقاط دیدنی ری نقوش حجاری باستانی و بسیار زیبایی است که در دل کوه حکاکی شده و به «چشمه علی» مشهور است. در ری همچنین یک گورستان باستانی متعلق به ایرانیان پیش از اسلام وجود دارد که بسیار دیدنی است.

بخش ششم – جلوه‌هایی از تهران و ناصرالدین شاه

تهران شهر خسته‌کننده و یکنواختی است. معماری شهر عمدتا شبیه مناطق مرکزی ایران، مانندشهر اصفهان است. خیابانها کج و کوله و تنگ و بدقواره هستند. خانه‌ها معمولاً گلی و بدون پنجره رو به خیابان ساخته شده اند. برعکس، قسمتی از شهر که توسط اروپایی ها طراحی شده (مشخص نشده کدام قسمت منظور «هدین» بوده است) تمیز و با خیابان های منظم و اصولی و پهن و زیبااست. تهرانی‌ها عادت دارند که زباله های منزل خود را به خیابان پرت کنند. تمیز نگاه داشتن مکانهای عمومی از نظر آن‌ها کاری بیهوده است و به همین دلیل در جای جای تهران زباله های انباشته شده به وفور دیده می شود. به همین دلیل در فصل تابستان با کثیفی کوچه‌ها و گرمی هوا، اگر کسی استطاعت مالی داشته باشد، شهر را به مقصد مناطق ییلاقی ترک می کند. آب آشامیدنی تهران بیشتر از قناتهایی که از البرز سرچشمه می‌گیرند تأمین می شود. درون شهر رود پرآب قابل توجهی وجود ندارد. تنها کانالهایی هستند که در بخشهایی از شهر از روی زمین عبور می‌کنند و در بیشتر مناطق زیر زمین هستند و از آن‌ها تنها برای شستشو استفاده می کنند. تهرانیها این کانالها را هم بسیار آلوده می‌کنند که باعث مسدود شدن این کانالها می شود. برای تمیز کردن کانالهای آب، به فواصل معین چاههایی کنده شده. این چاهها در شب یا زمستان و زیر برفها به سختی قابل تشخیص هستند و یک دلیل مرگ و میر عابرین به دلیل سقوط در آن‌ها هستند. روشنایی خیابانها نیز وضع اسفباری دارند. چراغهای کم نوری آنهم به فواصل طولانی نصب شده‌اند که با روغن روشن می‌شوند و نور کمی دارند. این چراغها کمی پیش از تاریک شدن هوا روشن می شوند.

افراد متمول یا خارجی های مقیم تهران، معمولاً نوکری همراه خود دارند که یک فانوس برایشان به همراه دارد. در مناسبت های مذهبی و یا ضیافتهای شاهانه، بر سردر هر ورودی چراغی روشن می‌کنند. در بازار تهران صنایعی از اصفهان و همدان و قزوین و تبریز و یزد و کرمان به چشم می خورد. همچنین در تهران، کاروانسراهای فراوانی وجود دارند که بزرگترین کاروانسراهای تهران و محله «بازار امیر» قرار دارند. در تهران مدرسه‌هایی به سبک اروپا وجود دارد که بسیار باعث تعجب من شد. مدارسی کاملاً مدرن که معلمین آن‌ها همگی تحصیل کردگان اروپا بودند و در آن‌ها پزشکی،فیزیک، ریاضیات، جغرافی و علوم نظامی و هنر به همراه زبانهای شاخص اروپایی مانند انگلیسی، فرانسوی و روسی آموزش داده می‌شوند. این مدرسه‌های مدرن سعی زیادی در جذب دانشجو می‌کنند اما آنطور که شنیدم ایرانیان مکتبهای مذهبی را بسیار بیشتر ترجیح می‌دهند و از این مدرسه‌های مدرن گریزان هستند. در تهران تکیه های بیشماری که برای مراسم محرم ساخته شده اند، وجود دارند. مراسم تعزیه از دیگر جاذبه های تهران در ماه محرم است. بازیگران این مراسم بسیار پرشور نقش خود را بازی می کنند. راهنمای من می‌گفت که چند بار اتفاق افتاده است که بازیگران سپاه یزید آنچنان از سایر بازیگران که احساساتی شده بودند، کتک خورده اند که حتی منجر به مرگ تعدادی از آن‌ها شده است. در میان عمارات موجود در تهران کاخ شاه که در نزدیکی شمس العماره (کاخ گلستان) از زیباترین بناهای تهران است. ساختمان مجموعه گلستان به گونه‌ای است که چهار عمارت به گونه‌ای ساخته شده که یک حیاط بسیار بزرگ مربع شکل در مرکز شکل می گیرد. در این میان، یک عمارت به شخص شاه، دیگری به زنان شاه، دیگری به نوکران و خدمه دربار و آخری به وزرا و سفرا در هنگام جلسات رسمی اختصاص دارد. زمانی که به حضور ناصرالدین شاه شرفیاب شدم، از نزدیک درون کاخ و تزئینات کاخ را دیدم و بسیار لذت بردم. در سالن تشریفات تاج بسیار زیبایی و حک شده بر سنگ مرمر بر روی زمین قرار داشت که از هندوستان برای شاه فرستاده بودند. سالن انتظار همچنین دارای ستونهای عظیم و زیبا بود. دیوارهای سالن با آیینه های فراوان و تصاویری از شاه عباس، نادرشاه و فتحعلی شاه تزئیین شده بود (احتمالاً منظور نویسنده تالار آیینه است). در کاخ شاه پرده های بزرگ و زیبایی که اهدایی لویی، پادشاه فرانسه هستند نصب شده است. در این سالن همچنین تابلوهای اهدایی سران اروپایی مانند ویلهلم از آلمان، الکساندر دوم از روسیه، و ناپلئون از فرانسه قرار دارد. در قفسهای آویخته شده پرنده های رنگارنگی را قرار داده‌اند که به زیبایی می خوانند.

سالن دیگری در کاخ قرار دارد که برای مناسبتهای مهم نظیر جشن تولد شاه مورد استفاده قرار می گیرد. شاه هرگز میان جمع حاضر نمی‌شود و در اتاق کوچکی با مهمانان مورد علاقه خود و شاهزادگان در آن قرار دارد که مشرف به سالن است. سالن بزرگ دیگری در کاخ قرار دارد که اتاق کار شاه است. شاه در آن سالن بر روی زمین می‌نشیند و میزی کوتاه مقابل وی قرار می دهند. در اتاق کار شاه کتاب‌های زیادی به فارسی و فرانسوی وجود دارند و قلمهای زیبایی از نقره. کار شاه کلاً این است که نام خود (امضا) را پای احکام دولتی می نویسد! سالن بسیار بزرگ دیگری، به بزرگی یک کلیسا در محوطه کاخ قرار دارد که موزه سلطنتی است و در آن اشیای بسیار گرانبها نگهداری می شوند. در این موزه کره زمینی دیدم که با طلا و جواهرات بسیار گرانبها ساخته شده بود. در این موزه همچنین سنگهای کریستالی از گرینلند اسکاندیناوی وجود داشتند به همراه عکسهایی از قطب که توسط دکتر هیبنت سوئدی به شاه هدیه شده بودند. از دیوارها تفنگهای قدیمی آویزان هستند و صندلیهای سلطنتی مجلل در جای جای سالن دیده می شوند. قفل در این سالن بسیار بزرگ است و کلید آن تنها نزد شخص شاه قرار دارد. کتابخانه کاخ نیز بسیار بزرگ و مجلل است. در این کتابخانه کتاب‌های زیادی به زبانهای فارسی و فرانسوی وجود دارند. کتاب‌های فارسی با علامتی قرمز و کتاب‌های فرانسوی به علامت سفید نشانه گذاری شده اند. کتاب‌هایی به زبان سوئدی نیز که توسط دکتر هیبنت به شاه هدیه شده‌اند وجود دارند که توضیحاتی در مورد تصاویر کتاب‌ها که گویا مورد علاقه شاه بوده اند، به فرانسوی توسط دکتر نوشته است. در اتاق دیگری نقشه های زیادی به فارسی و انگلیسی از جهان و ایران به دیوارها آویخته شده است. گفته می‌شود که شاه به خوبی تمام مناطق ایران را می‌داند و نقشه خوانی را به خوبی بلد است. علیرغم درخواستی که کردم، به من اجازه بازدید از محوطه اندرونی نشد! ساختمان اندرونی بیشترین تعداد نگهبان را داشت و زنان شاه در آن زندگی می کردند. شاید یک ساختمان اینچنینی، رؤیای شاهان اروپایی باشد که هرگز بیش از یک همسر اختیار نکرده اند! در ورودی عظیم کاخ بسیار پهن و با عظمت است و در کنار آن و درون کاخ دو توپ جنگی که شاه عباس از پرتغالی ها به غنیمت گرفته بود، قرار داده اند.

 

بخش پایانی – ناصرالدین شاه و شیوه حکومت

ناصرالدین شاه زاده سال 1830 متولد تبریز و فرزند محمد شاه، پادشاهی بی اراده و سست از سلاطین قاجار است که عمدتا تحت نفوذ درباریان خود قرار داشته است. گفته می‌شود که ناصرالدین میرزا مغضوب پدر قرار گرفته بوده و حتی مواجب وی به عنوان شاهزاده از سوی درباز نیز قطع شده بود و وی به عنوان شاهزاده زندگی سختی را گذرانده بود. علیرغم این مسائل ناصرالدین میرزا توانسته با هوش و ذکاوت خود و جلب حمایت درباریان متنفذ، ولایت عهدی خود را به عنوان پسر ارشد شاه حفظ کند. شاهان قاجار، معمولاً ولیعهد خود را برای آموزش کشور داری به اداره مناطق آذربایجان به مرکزیت تبریز منصوب می‌کنند و ناصرالدین میرزا نیز تا زمان فوت پدر در این سمت باقی ماند. در تاریخ 15 اکتبر 1848 بود که پیکی از تهران، خبر درگذشت شاه را به ناصرالدین میرزای 18ساله در تبریز رساند. در آن زمان عده‌ای دیگر، از جمله شاهزاده‌ای در قزوین ادعای تاج و تخت نموده بود. شاه جوان که نه تجربه‌ای داشت و نه سپاهی و نه نفوذ چندانی، مستأصل و درمانده مانده بود تا اینکه میرزا تقی خان که در آن زمان ساکن ارزروم بود به یاری وی شتافت و مبالغ قابل توجهی از تجار و بازاریان قرض کرد و به همراه شاه جوان به سرعت راهی تهران شد. درایت و تدبیر میرزا تقی خان باعث شد، شاه که به تازگی در تهران تاجگذاری کرده بود و مشکلات و دشمنان فراوانی داشت، در مدتی کوتاه سلطنت خود را تثبیت نماید. میرزا تقی خان فردی بسیار هوشمند، با تدبیر و عالم و روشن‌فکر بود و دست به اصلاحات اساسی در امور ممکلت زد. شاه جوان نیز که به نوعی سلطنت خود را مدیون میرزا تقی خان بود، به وی نهایت اعتماد را داشت و با وی همکاری کامل می‌نمود و وی به صدارت گماشت. اصلاحات میرزا تقی خان و مبارزه با درباریان سنت گرا و فاسد موجب شد تا دشمنان میرزا روز به روز زیادتر شوند اما حمایت کامل شاه جوان مانع از هرگونه اخلال در کار میرزا تقی خان که اکنون «میرزا تقی خان امی کبیر» نامیده می شد، می گردید. شاه جوان که به وزیر خود نهایت اعتماد را داشت، خواهر کوچکتر خود را به عقد وی در آورد. رفته‌رفته حسادت و نفوذ درباریان، شاه را نسبت به امیر بدگمان نمود. درباریان به شاه چنین القاء کرده بودند که نفوذ رو به گسترش امیر، عملاً شاه را در حاشیه قرار داده است و بیم آن می‌رود که در نهایت شاه توسط امیر برکنار شود. در آن زمان، شاه آنچنان به امیر بدگمان شده بود که دستور عزل امیر را صادر نمود اما همچنان در برابر فرمان به قتل امیر مقاومت می کرد. گفته می‌شود از آنجا که ناصرالدین شاه به امیرکبیر بسیار علاقه‌مند بود، در صدد بود تا پس از مدتی، دوباره امور را به امیر بسپارد اما توطئه درباریان شاه را نسبت به امیر آنچنان بدبین نمود که بالاخره فرمان قتل امیر را صادر نمود. به همین منظور، پیکی را به کاشان، جایی که امیر کبیر به آنجا سفر کرده بود فرستاد. پیک وقتی به کاشان رسید، امیر مشغول بازی شطرنج بود و بی درنگ به اطلاع امیر رساند که شاه فرمان قتل وی را صادر کرده است اما به دلیل خدمات امیر، امیر می‌تواند مرگ خود را از یا از طریق بریدن گلو یا خوردن سم یا قطع رگ انتخاب نماید. امیر بدون هیچ مقاومتی به آرامی از جا بر‌می‌خیزد و به حمام می‌رود و خودش رگ دستش را قطع می کند. شاه پس از ارسال قاصد مرگ، بلافاصله پشیمان می‌شود و پیک دیگری را می‌فرستد تا فرمان قتل امیر را باطل کند، اما پیک تنها ساعاتی دیرتر می رسد، وقتی که امیر درگذشته بود. درد از دست دادن امیر هرگز شاه را رها نکرد. شاه سوگند خورد که دیگر هرگز نام امیر کبیر را بر زبان نیاورد چون چنین می پنداشته که شایستگی داشتن چنین وزیری را نداشته. شخصاً شاهد بودم که وقتی شخصی در حضور شاه نام امیر را به زبان آورد و حال شاه بد شد و شروع به گریه کرد. ناصرالدین شاه علاقه فراوانی به کارل هفتم پادشاه سوئد (کارل هفتم از قدرتمند ترین پادشاهان سوئد و مشهور به شیر شمال بود. در زمان کارل کشور سوئد از قدرتهای برتر اروپا بود و دامنه نفوذ سوئد از فنلاد و نروژ تا دانمارک گسترده شده بود)، پطر تزار روسیه و ناپلئون دارد. به همین منظور دستور داده است که کتاب‌های زیادی در مورد این سه نفر به فارسی ترجمه شود و در کتابخانه شاهی قرار گیرد. شاه همچنین علاقه ی زیادی به تاریخ ایران باستان دارد و در سیاست خود رؤیای گسترش ایران تا مرزهای زمان کوروش بزرگ را در سر می پروراند.

ناصرالدین شاه از نظر ظاهر یک پادشاه به تمام معناست. او شخصی پرتوان و سرزنده است. چشمان او درشت و سیاه و ابروهای وی پرپشت و مشکی است. بینی وی قلمی و دهان وی کوچک است که زیر سبیلهای پرپشت وی پنهان شده است. دستان وی خوش فرم و نیرومند اما پاهایی ضعیف دارد و نمی‌تواند مسافتهای طولانی را به دلیل پادردهای مکرر طی کند. زبان مادری شاه ترکی است اما غالباً به فارسی یا فرانسه سخن می گوید. شاه به ادبیات فارسی بسیار علاقه‌مند است و کتاب‌هایی که می‌خواند به فارسی یا فرانسه هستند و به تازگی یک واژه نامه فارسی-فرانسوی را نیز تألیف کرده است. در مدت اقامت من شاه یک مرتبه تصمیم به آموختن زبان آلمانی گرفت. به همین منظور یک افسر آلمانی مامور آموزش زبان آلمانی به شاه شد. ظاهراً شاه تنها چند دقیقه در روز با آن افسر صحبت می‌کرده و خیلی زود حوصله اش سر می‌رفته و آن افسر را مرخص می‌کرده است. شاه به نوشتن و نقاشی کردن بسیار علاقه‌مند است اما در عین حال بسیار شکاک و بدبین است. در زمان شاه گروهی تحت رهبری «باب الدین» که از اهالی مازندران بود در شیراز بوجود آمد که ادعای پیامبری نموده بود و تعداد زیادی پیرو پیدا کرده بود. شاه دستور اعدام باب را صادر نمود. پس از آن روزی که شاه مشغول گردش در کوهستان بود مورد حمله سه بابی قرار می‌گیرد که منجر به زخمی شدن شاه از ناحیه گردن می شود.

پس از آن، بدبینی ناصرالدین شاه بسیار بیشتر شد و به هیچ چیز و هیچ‌کس اعتماد نداشت. یک روز زمستانی معین شده بود که با شاه ملاقات کنم و از نزدیک یک روز زندگی شاه در قصر را ببینم. ساعت نه صبح، شاه حرمسرا را ترک کرد و وارد محوطه بیرونی کاخ شد. تا ساعت یازده منتظر ماندیم تا شاه برای صرف صبحانه آماده شد. هنگام صرف صبحانه، دکتر تولوزان، پزشک مخصوص شاه رئوس اخبار را به فرانسه برای شاه قرایت کرد. شاه معمولاً به اخبار اروپا علاقه چندانی ندارد و تنها خبرهایی که راجع به وی در روزنامه های اروپایی نوشته می‌شود برایش جذاب است. پس از آن به همراه دکتر هیبنت سوئدی (دندانپزشک شاه) پیش شاه نشستیم.

دکتر هیبنت، یک جفت کفش اسکیت برای شاه هدیه آورده بود که تقدیم نمود. شاه به وزیر خود امر کرد که آن‌ها را بپوشد و امتحان کند. وزیر با آن جثه بزرگش مرتبا به زمین می‌خورد که باعث خنده همگان و بیشتر از همه تفریح شاه شده بود. بقیه وقت را شاه صرف قدم زدن، سان دیدن و امضا احکام حکومتی نمود. هنگام صرف شام سفره مفصلی پهن شد و غذاهایی شامل مرغ بریان، کشمش پلو و گوشت و به همراه کره و روغن حیوانی اعلا و انواع کبابها و گوشتهای مانند استیک و ماست فراوان سرو شد. پس از آن با میوه (میوه مورد علاقه شاه پرتقال است) و شرینیجات از شاه و میهمانان پذیرایی شد. پس از صرف شام، شاه با عجله به حرمسرای خود رفت. شاه زنان زیادی دارد که تقریباً تمام زنان عقدی وی از تهران و تبریز هستند. بیشتر زنان صیغه‌ای شاه اما از شیراز هستند. زنان شاه در حرمسرا زندگی خوبی ندارند و خوشبخت نیستند مگر اینکه از شاه بچه‌ای آورده باشند که در آنصورت در اتاق جداگانه زندگی می‌کنند.

برعکس، اگر زنی بعد از مدت طولانی فرزندی نیاورده باشد یا فرزندش مرده باشد، دیر یا زود از حرمسرا اخراج می شود. هر زنی در حرم شاه یک ملازم (خواجه) دارد که همیشه همراه وی است. زنان حرم بسیار نسبت به یکدیگر حسود هستند و طلا جواهرات بیشماری دارند. نمونه‌های زیادی شنیدم از زنانی که حتی چندین بچه برای شاه آورده بودند اما به هر دلیل آن‌ها را از دست داده بودند و از حرم شاه اخراج شده بودند و یا در خیابان گدایی می‌کردند یا بالاجبار زن حمال و عمله ها می شدند. شاه هر زنی را که اراده کند به همسری بر می گزیند و این کار خود را تبعیت از سنت ازدواج که توسط پیامبر اسلام توصیه شده، می نامد. در ایران دختران بهترین سالهای عمرشان تانه سالگی است. دختران ایرانی تا نه سالگی نیازی به پوشاندن موی خود ندارند و آزادانه در کوچه و خیابان می روند. از سن نه سالگی دختر باید خود را برای ازدواج آماده کند و حداکثر تا پانزده سالگی فرصت دارد تا به خانه شوهر برود. اگر دختری حداکثر تا سن بیست و پنج سالگی شوهری نیافت، از طرف خانواده اش طرد می شود. در بسیاری از موارد حتی خانواده وی با او سخن نمی‌گویند و وجود او را باعث بدبختی خود می دانند. در چنین مواردی خودکشی میان دختران ایرانی رایج است..