بادکوبه روزگار نو، سیاوشان روزگار ما/ناصر همرنگ

۲۰ شهریور, ۱۳۹۵
بادکوبه روزگار نو، سیاوشان روزگار ما/ناصر همرنگ

بادکوبه‌ی نو را گاهی سیاوش روزگار ما نیز نامیده‌اند. برای بازگویی­ی تلخی‌هایی که شاید در کش و قوس سرگردانی‌هایش در یک­صد سال گذشته در گزینش دوست و دشمن در میان کشورهای پیرامونی بر او رفته است. همانندسازی­ی شگفت­آسایی است. این شگفتی آن­گاه افزون می‌شود که بدانیم از میان همه‌ی داستان‌هایی که شاهنامه به­دان‌ها پرداخته است، هیچ­کدام به اندازه‌ی داستان سیاوش و فرجام غمگنانه‌ی او با اقبال مردمی در شهر باکو روبه­رو نشده است. به­راستی نبز علیرغم گذشت بیش از یک صده از پایان روزگار زرین شاهنامه­خوانی در این شهر هنوز نیز یاد و خاطره‌ی جهان حماسی­ی شاهنامه و داستان‌های افسونگرانه و پر نقش و نگار و جادویی و گاه نیز سوزاننده و گدازنده‌ی او و از آن میان داستان سیاوش و ذکر ِ به تیغ ِ ناجوانمردی سپرده شدن ِ او بر دل‌های مردمان آن نقش بسته است. بی­هیچ گزافه­گویی­ای سایه‌های جادویی و گریزان همه‌ی آن ماجراهای دست­نیافتنی را بیش و کم هنوز نیز می‌توان در دوردست خاطره‌ی محفل‌های سوت و کور و بر باد رفته‌ی شاهنامه­خوانی­­ی شهر باکو، از آن­جمله در انجمن‌های پراکنده‌ی ادبی و در نشست‌های خصوصی­ی چایخانه‌ای و قهوه­خانه قنبری و نیز در گفت و گوهای پیدا و پنهان و درگوشی در اتوبوس‌های شهری و قطار‌های زیرزمینی حس کرد.

    در لابه­لای این سایه­روشن‌های پراکنده به­راحتی و در کمال شگفتی می‌توان خود را به شنیدن داستان‌های فراوانی عادت داد که تو گویی با گویشی دیگر در این‌جا در شهر از دست رفته‌ی باکو از زبان حکیم توس بازگو می‌گردند. در این میان داستان سیاوش و سوگواره‌ی فراموش ناشدنی و فرجام غم­انگیز او، خود از جایگاهی دیگر برخوردار است. چنانچه هنوز نیز در این شهر شمار آن‌هایی که بر خود می‌بالند که نام سیاوش بر خویشتن و یا نیایشان نهاده دارند و نیز شمار آن‌هایی که می‌کوشند به­رغم فضای پر گرد و غباری که به­تازگی و پس از پیدایش گرایش‌های شاعرانه­شده­ی تورانی‌گری در باکو برخاسته است، نام سیاوش را با گذارده کردن آن بر کودکان خویش زنده نگاه دارند، کم نیستند. همچنین فراوانند کسانی که شاهنامه را تنها در یادبود سیاوشان و غمگنانه‌های او می‌نگرند و پریشی‌ها و شوربختی‌ها و دردآلوده­گی‌های سرنوشت خویش و جامعه‌ی باکو را گاه­گاهی در آن بخش از گفتار دهقان توس می‌جویند. نیز هستند زنان و مردانی که خودآگاه و ناخودآگاه در سوگواره‌ها و سوگ سرایی‌های گاه و بی­گاه پیش آمده و در کنار گریزی که به دشت کربلای دردها و رنج‌های زنده­گانی­ی خویش می­زنند، از یادکرد سیاوشان هم دریغ نمی‌کنند.

   به­راستی چرا در شهری این چنین با پدیده‌ای این چنینی­تر روبه­رو می‌شویم بی آن که بتوانیم منطق بیرونی­ای که چیستی و چرایی آن را برای ما معنی کند، یافته باشیم؟ آیا مردم باکو و همه‌ی سرزمین‌های از دست رفته‌ی قفقاز به­ناچار دردها و سختی‌ها و رنجوری‌های پر دیرینه و اسطوره شده‌ی خویش را تنها در آیینه‌ی تلخ­کامی‌ها و شوربختی‌های سوگواره‌ی سیاوش می‌بینند و به­دین­سان با او همزادپنداری می‌نمایند؟ آیا در ضمیر ناخودآگاه همه و یا بخش‌هایی از آن‌ها گونه­ای هراس از بدفرجامی‌های داستان عبرت­آموز سیاوش نهفته است؟

   نشانه‌های استواری که هرکدام می‌توانند در این باره به پاسخ‌هایی در خور بیانجامند، امروزه در کمال شگفتی ما را به جاهایی ناشناس و دوردست می‌برند. اورخان فکرت­اف مجری­ی پرآوازه‌ی یک برنامه­ی شناخته­شده‌ی تلویزیونی در شبکه‌ی آینس بر این باور است که نه تنها مفهوم اسطوره شده‌ی سیاوش بلکه همه‌ی مفهوم‌های همسان و رایج در شاهنامه جزیی جدایی­ناپذیر از  روان دسته­جمعی­ی مردم این سامان را بر می‌سازند. نام برنامه‌ی او در کمال شگفتی « زورخانه » است که بار معنایی ویژه‌ای را به نمایش می‌گذارد و یک بار دیگر سایه‌های از یاد رفته‌ی آیین‌های کهن پهلوانی­ی ایرانی را به رخمان می‌کشد. با این حال برنامه‌ی اورخان فکرت­اف گویی نگاهی نسبتن دورنگر به جهان باکوی روزگار خود دارد. او که در طول اجرای برنامه اصرار دارد مدام خود را با نام و دستینه‌ی : « آذربایجانی­یِ کهنه­کار، اورخان فکرت اغلو» به مخاطبانش بشناساند، بر این باور است که ‌یکی از مشکلات اساسی­ی هم­میهنان او در این جمهوری همانا گسستی است که نسل کنونی با شاهنامه پیدا کرده است.

   « چرا شاهنامه نمی‌خوانیم؟ اصلن چرا باید شاهنامه بخوانیم؟»

   از نگر او این‌ها پرسش‌هایی است که باید بسیار جدی‌گرفته شوند. شاهنامه در باور او هنوز نیز می‌تواند نه تنها برای مردم عادی بلکه برای بسیاری از نخبه­گان و هنرمندان و حتا سیاستمداران این سرزمین به مثابه آیینه‌ای باشد که همه­گان بتوانند خود را آن گونه که هستند در آن ببیند. « ما بخشی از داستان‌های اسطوره شده‌ی شاهنامه هستیم.» از همین رو فکرت­اف به عنوان یک آذربایجانی­ی کهنه­کار و قدیمی بر این باور است که سرزمین و مردم او به­طرز غریبی به اسطوره‌ی سیاوش همانندی دارند. در این نگرش همان­گونه که سیاوش در حال گریز از ایران مادر ناچار از پناه جستن  به دامان افراسیاب و توران دشمن گردیده می‌بود؛ « و جدای از این مگر گریزگاهی دیگر نیز پیش رو می­داشت؟ » جمهوری باکوی روزگار ما نیز در این یکی دو صد سال گذشته نشان داده است که  تو گویی هیچ چاره‌ی دیگری جدای از پناه جستن به دامان افراسیابان معاصر و توران­های معاصر نداشته و ندارد. هر چند در این همانندسازی هیچ پیوند سازنده‌ای میان شخصیت‌های افراسیاب و توران یکی به عنوان شخصیت حقیقی و نماد پلیدی و آن دیگری در جایگاه حقوقی­یِ یک واحد سرزمینی به چشم نمی‌خورد، اما در این نگرش از هر دوی آن‌ها اسطوره­زدایی شده است.

   « نخست روسیه، آن­گاه شوروی و چندصباحی عثمانی و امروز ترکیه و باختران.»

   این‌ها افراسیاب‌ها و توران‌های روزگاران ما هستند. گوهر و درونمایه‌ی همه‌ی آن‌ها نیز کم و بیش  یکی است. ناایرانی­گری. اگر نگوییم ایران­ستیزی. گو این­که مجری­ی کهنه­کاری مانند فکرت­اف با حزم و احتیاط کامل و با به­کارگیری­ی ادبیات ویژه‌ی برنامه‌ی زورخانه وارد این گونه بحث­ها می‌شود، اما او به هرحال دیدگاه‌های خود را دارد. از همین­رو در چندین ویژه­برنامه‌ی پیاپی که خود او به­عمد آن را به موضوع شاهنامه­خوانی و اهمیت و بایسته­گی آن در این سرزمین اختصاص داده است، می‌کوشد تا آن چه را که در شرایط کنونی بیانش را لازم می‌داند با مخاطبان خود در میان بگذارد:

   « در این روزگار وانفسا ما نباید نقش سیاوش را بازی کنیم.»   

   یکی از همین­روزها یک دکتر کارشناس در تاریخ که از چندی پیش تاریخ ِ اسطوره شده و نیز بخش‌های نگفته‌ی روزگاران گوناگون این شهر هر دو به زمینه‌های پژوهشی او بدل شده­اند و او اینک ما را برای سیر در جهان فراموش شده و ایرانی­ی کاخ شروانشاهان به بخش تاریخی­ی شهر آورده است، نیز کم و بیش همین‌ها را تکرار می‌کند. او در حالی که در محوطه­ی کاخ در حال ویرانی و دالان‌های تنگ و باریک به جست و جوی نشانه‌های به فراموشی سپرده‌ پرداخته است، یادآوری می‌کند صدها سال در این سراها و کاخ‌های رو به نابودی، شعله‌های آتش فرهنگ ایرانی همچنان سوزان و فروزان بوده است. « دست کم تا زمانی­که سخن از جدایی و بی­خویش نبود. » او اصرار می­دارد که روان گمشده‌ی باکو، باکوی از دامان ِ پدر گریخته و به کشتن­گاه  فرستاده شده را تنها در این‌جاهاست که می‌توان یافت. « انگاری همان سیاوشانیم که به کیفر گناهی ناکرده ناچاریم حتا در توران ِ روزگار نو نیز بر آتشی پیوسته بگذریم. » و این آتش از نگر او تنها آتش جدایی و دور افتادگی نیست که آتش بی‌خویشی و گم گشته­گی و بی­ریشه­گی و پا در هوایی و تنهایی نیز هست. « تاریخ سراپا جعل شده‌ی این سرزمین را چه­گونه می‌بینید؟ » او در عین حال با پیش کشیدن این بحث که اگر تاریخ هر قوم را به مثابه کالبد بی‌جان همو نسبت به هوش و حواس ملی‌اش فرض کنیم بی تردید اسطوره‌ها روح و جان آن را برمی‌سازند، یادآوری می‌کند که این نه تاریخ  بلکه اسطوره‌ها هستند که پیوسته تکرار می‌شوند. از همین روی او دراز هنگامی است که پیوسته از خود پرسیده است:

  « آیا سیاوش بادکوبه‌ی ما سرانجام از آتش این روزگاران  نیز خواهد گذشت؟ »  

  بسا که دور نیست. اما در این جا چه­گونه می‌توان دامنه گفت وگو را به این گستره کشاند و از بنیادگذار بادکوبه­ی روزگار نو یادی نکرد که همه و یا بخش بسیار مهمی از این کشمش‌های پیدا و پنهان از اوست که برای ما مرده­ریگ مانده است. محمد امین رسول زاده نه تنها پدر نخستین جمهوری­ی پیشرفته به شکل و شمایل فرنگی­ی آن در همه‌ی جهان اسلام که در عین حال بنیان­گذار کشوری نو با هویتی به عاریت گرفته شده در این بخش از قفقاز بود. به درستی روشن نیست که از چه رو نام آذربایجان برای این جمهوری جوان برگزیده شد. هر چند خود او بعدها هنگامی که همان جمهوری توسط همسایه‌ی شمالی و یعنی روسیه از پای در آمده بود، یک چندی در صدد بازگویی انگیزه‌ی راستین خود از این نام­گذاری­ی چیستان­گونه برآمد، اما این کار چه­گونه شدنی بود آن­گاه که این گونه بازگویی‌ها حتا خود او را نیز قانع نمی‌کرد؟ بسا که سیاوش­وار ترجیح می‌داد که پاره‌ای از همان بازگویه‌ها را از چشم تاریخ پنهان سازد. اما او تنها سیاوش روزگار خود بود و همین را  به گمان من باید بزرگترین ویژه­گی­ی شخصیتی­ی او و مرده­ریگی که برای همه­گی برجای مانده است، دانست.

   در یکی از با ارزش­ترین و ژرف­ترین دست نوشته‌هایی که اینک از او برای ما به‌یادگار مانده است و در کمال شگفتی نام معنادار و بامسمای « سیاوش روزگار ما » را بر خود نهاده دارد، شاید بتوان به بخشی از انگیزه‌های راستین او در همان نامگذاری­ی عجیب و غریب نقبی زد. او در این نبشته­ی بسیار ارجمند بر دردهای نهفته­ای انگشت می­گذارد که سرزمین محبوبش یعنی همان ناکجاآباد بی­نام و نشان و آرمانی­ی او درازهنگامی است که سیاوش­وار از آن رنج می­برد و قرار است بر سپند آذران جهان روزگاران خود بگذرد و آذر همه­ی گناهان کرده و نکرده­ی قبیله­ِ سرگردان خویش را به­جان بخرد و آذربه­جان ایران­ها و توران­های دوران خود گردد تا سرانجام بتواند نام و نشان همان آذربایجان بر پیشانی داشته باشد تا جایگاه چه دعواهایی باشد برای چه دعوی­هایی. از این­رو درونمایه­ی اصلی­ی « سیاوش روزگار ما » را دغدغه­هایی برمی­سازد که هرکدام به تنهایی زبان حال جمهوری­ی موسوم به آذربایجان شمرده می­شوند. در کانون همه­ی این دغدغه­ها می­توان نگرانی از نوعی فروپاشی­ی سرزمینی به­خاطر چندپاره­گی و گسیخته­گی­ی همه­گانی و تداوم آن در سنت­های فرهنگی، تاریخی، اجتماعی­ی آن مرز و بوم را به­روشنی حس کرد.

   به­دین­سان آیا این شهر،کشور سرانجام  می­تواند چنین طالعی داشته باشد؟ آیا می‌توان پذیرفت که  بادکوبه‌ی روزگار نوی ما خود سیاوشی باشد سربریده‌ی تشت زرین وانفسایی‌هایی که خود از گذر سیاست و کین و عشق و هوس و نفت و یا چیزهای دیگر برای خویش فراهم آورده است؟ چنین مباد. هرچند بسا که چنین باشد. چرا که  سخت است  بادکوبه روزگار نو بودن و نقش سیاوش را بازی نکردن. که این همه تو گویی جبر تاریخ نیز هست. آخر تخم این چیستان  چندرویه آن هنگام بسته شد که او را به سرای همین شبستان فراخواندند. که‌یعنی نام و نشان راستین خود به سویی انداختن و شناسنامه‌ی دیگری برگزیدن. مگر می‌توان این همه را به‌یک­باره در یک­جا گرد آوردن؟ از جهان ایرانی گذر کردن و به ‌یک جهان انگاره‌ای و فرضی­­ی تورانی رسیدن و از همه مهم­تر نام آذربایجان را نیز یدک کشیدن و در همان هنگام سیاوش نبودن و تن بر سپنج آتش سیاست نیز ندادن؟ و این نام آذربایجان در همه‌ی این چیستان چندرویه خود مگر کم مساله‌ای است؟ از همین­رو به نگر من نه تنها رویارویی­ی جهان مستقر و موجود ایرانی و جهان فرضی­ی تورانی به معنای کهنه و سنتی­ی آن بلکه حتا برخوردهای احتمالی­ی جهان‌های نو و ناشناس با جهان ایرانی در آینده را باید تنها در پیوند سازنده با همین نامگذاری­ی شگفت­انگیز و در عین حال تاریخ­گریز و اسطوره­ساز و شاعرانه­شده جست و جو کرد. چنین تواند باشد. اما چنین نیز مباد. دست کم نه برای بادکوبه­ی روزگار نوی بی­ایرانی و نه برای سیاوشان روزگار ما.