«فقر نظری رهیافت مدرنیسمِ ضد ناسیونالیسم»/ آنتونی دی اسمیت

۲۳ اسفند, ۱۳۹۴
«فقر نظری رهیافت مدرنیسمِ ضد ناسیونالیسم»/ آنتونی دی اسمیت

آنتونی اسمیت استاد دانشگاه و نظریه پردازی است که به اصالت ملت های کهن اعتقاد دارد و منتقد نظریه های مدرنی است که همه ملت های جهان را برساخته نخبگان، یا دولت می پندارند. هر چند وی می پذیرد که بسیاری از ملت های جدید در آسیا و آفریقا محصول پروژه های دولتی یا فعالیت های روشنفکران اند اما در عین حال تذکر می دهد که برخی کشورها و ملت های قدیمی وجود دارد که از گذشته دارای یک هسته نیرومند قومی بوده اند. این جوامع در دوران معاصر موفق شدند با بازتعریف خود از طریق ناسیونالیسم به صورت ملت درآیند.
اسمیت نام این رویکرد را «نمادپردازی قومی» گذاشته است. مقاله حاضر دفاع وی از انتقادهایی است که اوزکریملی مطرح کرده است.

آنتوی دی. اسمیت:  در این مقاله که پاسخی به مقاله دکتر اوزکریملی می باشد، من، پس از ملاحظه رابطه بین رویکردهای مدرنیستی و نمادپردازی قومی، مباحثاتی در مورد مقاله ایشان و توضیحاتی در مورد مبانی نمادپردازی قومی مطرح می کنم. در اینجا به چهار نکته اصلی که توسط دکتر اوزکریملی مطرح شده است اشاره می کنم: (1) اعمال محدودیت هایی بر نقش نخبگان (2) محدودیت هایی برای تفسیر به روز (3) اهمیت احساس تعلق و وابستگی جمعی و (4) میراث تکثرگرایی قومی. در نهایت جمع بندی من از این مطالب، در موضعی عادلانه به «ناسیونالیسم رمانتیک» می رسد.

وقتی مردم به خود زحمت خواندن آثار دیگران را می دهند، همیشه لذت بخش است و بهتر نیز می شود چنانکه نقدی از رویکرد خود دریافت کنند که مثبت گرا، صریح و منصفانه باشد. مجلات پر از مقالاتی جدی و آموزنده و در عین حال حاوی مطالبی از نقدهای جالبی هستند که بر آثار دیگر نویسندگان نوشته شده است، که البته در این مقالات سعی می شود نکات مثبت و آموزنده آثار نقد شده نیز مطرح شود. البته، برخی ممکن است متعجب شوند که چرا یک منتقد باید وقت خود را صرف خواندن دقیق چنین آثاری کند که گاه خوشایند نیز نیستند. اما، بی شک در مورد نقدنگاری بر آثار دکتر اوزکریملی، که با اشتیاق و علاقه مداوم به تدوین مجموعه ای مناسب در مورد نمادپردازی قومی، شامل مباحث تئوریکی گسترده و پروژه هنجاری، پرداخته است، مانعی وجود ندارد.

نقد رویکرد نمادپردازی قومی دکتر اوزکریملی توسط اینجانب بسیار دقیق آغاز شد و آن را در دسته رویکردهای مدرنیستی به مطالعات ناسیونالیستی قرار دادم. با این وجود، دکتر اوزکریملی آرزومند است که روش من در مورد نقد درونی مدرنیسم از نمادپردازی قومی تغییر پیدا کند. این ممکن است به معنی این باشد که دکتر اوزکریملی از طرفداران نمادپردازی قومی است، اما هم اکنون واقعیت مشخص شده است. متأسفانه، صمیمانه باید بگویم که او موضع مناسبی ندارد، و به همین دلیل برخی سوء تفاهم های ساده و جدی برای او بوجود می آید. به عنوان مثال، مدرنیست ها به ناسیونالیسم به عنوان یک پدیده منفرد و یک عامل فراگیر نگاه می کنند. این نوع نگاه به مدرنیسم اساساً اشتباه است. من نمی گویم که همه مدرنیست ها معتقدند که ناسیونالیسم ساخته اخیر نخبگان است تا توده ها را تحت تأثیر قرار دهند؛ «اریک هابسبام»[1] ممکن است اینگونه فکر کند، اما در مورد «گلنر»[2] چنین نیست. علاوه بر این، اوزکریملی خود نیز گفته های خود را نقض می کند، هنگامی که اظهار می دارد: (الف) من گفته های گلنر را به تمامی مدرنیست ها تعمیم می دهم (ب) من همه مدرنیسم را به ابزارگرایی[3] تقلیل می دهم؛ «گلنر»، «نایرن»،[4] «برولی»[5] و «اندرسون»[6] ابزارگرا نبودند. در من در کتاب خود «ناسیونالیسم و مدرنیسم»، انواع مختلف مدرنیسم را از هم تفکیک کرده ام (فصول 2 تا 6). و هرچند فکر می کنم که تمام مدرنیست ها با این تصور که چیزی شبیه به ملت در دوره های پیش از مدرن وجود نداشته است، کمابیش اختلافاتی دارند، اما، رویکرد آنها در مورد اینکه ملت ها و یا ناسیونالیسم در آینده ای نزدیک و یا دور از بین می روند، به وضوح با هم متفاوت است. آنچه که می خواهم بگویم این است که آنچه که نظریه پردازان خاص ممکن است گفته باشند این است که هر کسی به راحتی می تواند تشخیص دهد که استدلال های مدرنیست ها حاوی این مطالب هستند: (الف) ناسیونالیسم پدیده ای جدید و بدیع است (ب) ملت ها جدید و بدیع هستند (ج) هم ناسیونالیسم و هم ملت ها محصولات مدرنیزاسیون هستند. موضوع سوم مناقشه برانگیز است؛ این موضوع آن را به لحاظ ساختاری از مدرنیسم صرفاً دارای تسلسل تاریخی، متمایز می سازد، و اینجا دوباره، همانطور که در کتاب دکتر اوزکریملی، «تئوری های ناسیونالیسم» (2000)، آمده است، وی کاملاً موضوع را اشتباه متوجه شده است، و صرفاً بر بُعد زمانی و تاریخی تمرکز کرده است. از نظر من اکثر نویسندگانی که اصطلاحاً «مدرنیست» نامیده می شوند نیز چنین اشتباهی را مرتکب شده اند، در حقیقت آنها در این نگرش مشترک هستند، حتی اگر اغلب، در مورد تعاریف اصطلاحات «ملت» و «ناسیونالیسم» و جنبه های خاص مدرنیزاسیون که به ظهور و ویژگی های ملت ها و ناسیونالیسم مربوط می شود، به میزان زیادی در میان خودشان اختلاف نظر داشته باشند. در این مورد آنها مخالف محاسبات «پایدارگرایان»[7] هستند. همچنین، در این مورد، دکتر اوزکریملی نیز چنین دیدگاه هایی دارد و یک بار دیگر، کتاب من را به طور دقیق نخوانده است: هنگامی که من می گویم که تعمداً تفاوت ها بین آنها را بزرگ جلوه می دهم (اسمیت، 1998: 23 و جدولی که در همین صفحه آمده است)، تفاوت در بحث بین مدرنیسم و پایدارگرایی است، نه بین مدرنیسم و نمادپردازی قومی ؛ بنابراین، همانطور که دکتر اوزکریملی تشخیص می دهد، دو مورد آخر به راستی، قویاً، همراه با هم وجود دارند.

دکتر اوزکریملی هر دو اشتباهی که در اینجا آمده را مرتکب شده است، چراکه او با نقل قول استناد «راجرز بروبیکر»[8] از «جولیا کریستوا»[9] (که من هرگز او را یک پست مدرنیست نمی دانم، من معمولاً ترجیح می دهم از اصطلاح بی پایه «پست مدرن» برای افرادی استفاده کنم که به دوره اخیرتر علاقمند هستند) اظهار می دارد که به گمان من بین مدرن شدن ملت ها و مرگ آنها رابطه وجود دارد. من این طور فکر نمی کنم. تمام بحث من این است که اگر ملت ها پایه های قومی درازمدتی نداشته باشند، راحت تر می توان ادعا کرد که آنها در آینده از بین بروند و یا ملت های دیگری جایگزین آنها شوند. فکر نمی کنم هیچ چیز از این جمله بی اساس تر باشد که «دوره مدرن پایان یافته، اما ملت ها هنوز در سراسر جهان هستند. پس بیایید پست مدرنیسم را به جای ملت ها به زباله دان تاریخ بفرستیم!». این به چه معناست؟ چنین ترکیب و دسته بندی غیرعادی ای (از یک دوره و یک رویکرد فکری) سردرگمی موجود در ذهن منتقد ما در زمینه پرسش کلی نقد قوم نماد پردازان قومی از مدرنیسم و به لحاظ مفهومی رویکردهای پست مدرنیسم را مشخص می سازد. به طور کلی، از دیدگاه من، به نظر می رسد این بخش پر از اشتباهات مفهومی است و آنچه که به دانش و درک ما از مسائل می افزاید، دانسته های پیشین ما را نیز به خطر می اندازد.

  •  نماد پردازی قومی به عنوان یک رویکرد مفهومی

در بخش دوم به ما وعده داده شده که به طور جدی با نمادپردازی قومی مواجه می شویم. در اینجا، ما انتظار داشتیم که با تیتر جامعی با نام «تئوری» مواجه شویم، که همراه با مجموعه ای از انتقادات، اهداف و پاسخ به انتقادات باشد. اما چنین رویکرد علم محوری اتخاذ نشده است. به جای آن، چهار نکته مطرح شده اند و به سرعت و با بی دقتی از آنها عبور شده است. آنها عبارتند از: (1) نقد نخبه گرایی خاص مدرنیسم (2) تجزیه و تحلیل بلندمدت و تاریخی (3) پرسش از شور و وابستگی جمعی (4) کثرت گذشته های قومی.

نمی توان یک جمله کامل از آنها یافت که آنها را در موضع قوم پردازان نمادین یا موقعیت من قرار دهد که در مقدمه کتاب «افسانه ها و خاطرات ملت» (اسمیت، 1999) مشاهده می شود. اما، نخست، دو نکته کلی مطرح می شود. دکتر اوزکریملی اصرار دارد که آن را رویکرد نمادپردازی قومی بخواند، اما از نظر من این یک تئوری است. اما، با کمال تأسف باید بگویم که من تئوری ایی در این مورد ندارم. آرزو می کردم که نظریه ای در این رابطه داشتم، چراکه فکر می کنم داشتن یک نظریه کلی در این رابطه مطلوب است. با این وجود، من نظریه ای در این رابطه ندارم، چراکه قسمتی از آن بخاطر این است که این موضوع بسیار گمراه کننده و چند وجهی است، و بخشی دیگر بدلیل این است که من می بینم که دیگران در نظریه های خود تنها به برخی پرسش هایی که مطالعات ناسیونالیسم آنها را مطرح می کند، پاسخ داده اند و برخی پرسش های دیگر را نادیده گرفته اند. این همان چیزی است که من در نتیجه گیری کتاب «ناسیونالیسم و مدرنیسم» سعی کرده ام به آن بپردازم. آنچه که من باید انجام دهم دیدگاهی محدودتر یا رویکردی است که مکمل مدرنیسم باشد، و تنها برخی جنبه های گوناگون این موضوع را پوشش دهد.

موضوع و نکته دوم مربوط به استفاده از این تعریف است. دکتر اوزکریملی در هیچ کجا به تعاریف اصطلاحات کلیدی من اشاره نکرده است: «ملت»، «ناسیونالیسم» و «گروه های قومی». در هیچ کجا نیز تعاریف خودش را ارائه نداده است. حذف تعاریف، به طور جدی مانع از بحث های بعدی می شود، به ویژه در رابطه با قدمت ملت ها و اصول اخلاقی ناسیونالیسم. اگر ندانیم که در مورد چه چیزی صحبت می کنیم، دیگر لازم نیست تلاش کنیم که ملت ها را پدیده ای نو بدانیم، یا اینکه به ناسیونالیسم حمله کنیم. در اینجا من تعریف خود از اصطلاحات «ملت» و «گروه های قومی» را بیان می کنم و تعریف ناسیونالیسم را در بخش آخر ارائه می دهم. منظور من از ملت «جمعیتی انسانی است که به لحاظ تاریخی درون مرز جغرافیایی خاصی زیسته اند و خاطرات و اسطوره های مشترک، فرهنگ عمومی مشخص، اقتصاد مشترک و قوانین و رسوم مشترکی دارند». منظور من از گروه یا جامعه قومی «جمعیتی انسانی با اسطوره ها و نسب مشترک، خاطرات تاریخی مشترک، دارا بودن یک یا چند عنصر فرهنگی، برخورداری از پیوند با یک سرزمین، و دارا بودن تا اندازه ای همبستگی، حداقل در میان نخبگان است». من در مورد تفاوت ها و تشابهات این دو مفهوم، همراه با جزئیات بیشتر در کتاب اخیرم بحث کرده ام (اسمیت، 2001: 15-10، همچنین بنگرید به اسمیت، 1991: فصل اول و 1986: فصل دوم).

حالا به چهار نکته دکتر اوزکریملی می پردازیم. او با ذکر دوباره نقل قول اصلی من در کتاب «سرودی برای آتن» (اسمیت، 2001) آغاز می کند، و اظهار می دارد که «این نقل قول خلاصه ای از دیدگاه های یک قوم پرداز نمادین نسبت به ملت ها و ناسیونایسم است». هیچ چیز دیگری در این رابطه نمی گوید. ممکن است ما از خود بپرسیم: چگونه چنین چیزی ممکن است؟ آیا ما بعد از این همه مدت، باید به این موضوع پی ببریم که فرعون آخناتون ستایشگر خورشید نبود، بلکه یک قوم پرداز نمادین مخفیانه بود، آن هم قبل از اینکه این اصطلاح پدید بیاید؟

(1) نخستین انتقاد دکتر اوزکریملی متوجه قدمت دولت ها و نقش نخبگان است. او سه نگرانی دارد. او از من می خواهد که دیدگاه خود نسبت به اصطلاحات «گروه های قومی» و «ملت» را به سادگی تغییر دهم، در حالی که نمادپردازان قومی خواهان ایجاد تمایز میان آنها هستند، و او برخی منابعی را ذکر می کند که به نظر می رسد من این تمایز را در آنها قائل شده باشم. اما، باز هم او این مطالب را با دقت کافی نخوانده است، و همانطور که اذعان می کند موضع نمادپردازان قومی در مورد این موضوع کاملاً روشن است، به طور مختصر: در دوره پیش از مدرن، ما انواع هویت های فرهنگی جمعی، از جمله گروه های بسیار زیاد قومی و تعداد بسیار کمی ملت را می یابیم، که من آنها را فهرست کرده ام (اسمیت، 1998: 190). به راستی در عمل بسیار مشکل است که در بسیاری از موارد خاص میان گروه های قومی و ملت ها خط تمایز مشخصی را ترسیم کنیم (بنگرید به اسمیت، 2001: 15-10). اما، ذهن دکتر اوزکریملی چنین تردیدها و تفاوت های ظریفی را به خود راه نمی دهد.

با این وجود، من همیشه مراقب اصطلاحاتی که به کار می گیرم هستم و همیشه از تعاریف خاص خود در رابطه با اصطلاحات کلیدی استفاده می کنم. هرچند این شیوه نسبتاً نازیبا و ناهنجار است، اما من معتقدم که تمایزگذاری صحیح و بادقت از یک طرف، میان کشورهایی که بر پایه ناسیونایسم مدرن بنا شده اند (که اگر جدیداً نیز ایجاد نشده باشند، بر اساس ایدئولوژی ناسیونالیسم تطبیق یافته اند)، و از سوی دیگر، (تعداد کمی از) ملت های پیش از ناسیونالیسم وجود دارد که رضایت کافی دکتر اوزکریملی را تأمین می کند (اسمیت، 2001: 118). البته، نکته خاصی که مطرح می شود، و با مباحثه «جان آرمسترانگ»[10] نیز مطابقت دارد، این است که تا حدود اواخر دوره «آدریان هیستینگز»[11]، ظهور ناسیونالیسم به عنوان یک ایدئولوژی، در حقیقت، تفاوتی جدی با کیفیت و محتوای ملت ها داشته است، حتی اگر تفاوت در شکل نداشته باشند (در اینجا من با مدرنیست ها موافق هستم). نکته مهمتر (همانطور که پاراگراف بعدی اسمیت (190: 1998) به وضوح بیان می کند، اما توسط منتقد ما دوباره حذف شده است) این است که دکتر اوزکریملی این موضوع را نادیده می گیرد که در دوره پیشامدرن انواع زیادی از گروه های قومی و جوامع وجود داشته است، و برخی از آنها پایه های ملت های کنونی را شکل داده اند.

موضوع دیگر در این رابطه زیر سؤال بردن نخبگان یا اساس هویت های جمعی پیشامدرن است. اتهامی که در اینجا مطرح می شود ناامیدکننده است: قوم پردازان نمادین بحث هایی را بر علیه نخبه گرایی خاص مدرنیسم مطرح می کنند، اما تقریباً به طور گسترده ای به منابع نخبگان استناد می کنند، و این مشاهده «واکر کانر»[12] را می پذیرند که، این گفته از اسناد ما اتخاذ شده است، ما هرگز نمی توانیم آنچه را که توده دهقانان، در دوره های پیشامدرن، در مورد آن می اندیشیدند یا احساس می کردند، بفهمیم (بنگرید به کانر، 1990). اما در اینجا مسئله ناامید کننده و دلسردکننده ای وجود ندارد. دکتر اوزکریملی، مجدداً در مورد دو موضوع تقریباً متفاوت دچار سردرگمی شده است: یک روش تجربی مبتنی بر مشاهده. مطمئناً، مشکل است بفهمیم که توده ها در دوره های پیشامدرن چگونه فکر می کردند، اگر چه ممکن است ما استنتاج هایی از برخی منابع خود (معمولاً نخبه گرا) و برخی فعالیت های جمعی مانند جنگ ها، فعالیت های تجاری، قوانین، جشن ها و مراسم مذهبی داشته باشیم. اما، این موضوع به معنی این نیست که بنابراین ما باید یک رویکرد صرفاً نخبه گرا اتخاذ کنیم، و هیچ حسابی برای آنچه دیگر توده ها و اقشار مردم احساس می کنند، باز نکنیم. این رویکرد ساده انگارانه و گمراه کننده است. در این گفته هیچ ابهامی وجود ندارد که گاهی اوقات «مذهب» در برخی دوره های پیشامدرن به جای «شهروندی» قرار می گرفت، و تعداد قابل توجهی از مردم در دوره پیشامدرن در نهادهای مختلف، از جمله نهادهای سیاسی، قرار گرفتند و دارای هویت قومی مشخص شدند. پاسخ من به نقد مهم «جان برولی»[13] (1996) (که دکتر اوزکریملی آن را بیان کرده است) این بود که نهادهای پیشامدرن بسیار زیادی وجود داشته اند که به مدت طولانی تر از آنچه آقای برولی اظهار داشته، حامل هویت های قومی بوده اند.

در اینجا نیز ابهامی وجود ندارد. نمادپردازی قومی ممکن است موضعی بین پایدارگرایی و مدرنیسم داشته باشد، اما این موضع بینابین نباید به معنی گمراه شدن آنها باشد (لیبرالیسم ممکن است موضعی بین محافظه گرایی و سوسیالیسم داشته باشد؛ بنابراین این یک نظریه گمراه کننده است؟). در اینجا باید نکته ای را در حاشیه مطرح کنم، من تردید خود را در این زمینه که آیا برخی «احساسات ناشی از هویت فرهنگی جمعی در طبقه بالا یا متوسط» در اواخر قرون وسطی و اوایل دوره مدرن را می توان به عنوان «مواردی از گروه های قومی ایالتی یا هویت ملی یا ویژگی های خاص ناسیونالیسم» ملاحظه کرد، را اظهار می دارم (اسمیت، 1998: 242، شماره 22، به نسخه اصلی مراجعه کنید)، این متفاوت از این گفته است که «ملت یا ملی گرایی تنها ساخته ذهن برخی افراد و محققان می باشد». چگونه می توان برخی اظهارات ناشی از خیال پردازی در این زمینه، شامل آنچه که منتقدان ما نیز می گویند- از واقعیت تشخیص داد؟ در اینجا، دوباره باید بگویم که دکتر اوزکریملی متن را به دقت نخوانده و معنای آن را به طور کامل درک نکرده است. در اینجا من می خواهم موضوع مهمی را مطرح کنم، اینکه آیا تنها زمانی می توانیم از ملت ها صحبت کنیم که اکثریت جمعیت معینی احساس تعلق به آن داشته باشند و خود را درون یک جمعیت خاص تعریف کنند، یا اینکه تنها زمانی می توان به صورت قانونی و مشروع از ملت ها سخن گفت که (همانطور که همه ما می دانیم) تنها برخی از جمعیت تبعیت و وابستگی خود را به آن اظهار دارند. این یک بحث طولانی است که همچنان در جریان است، و من به دکتر اوزکریملی توصیه می کنم که اگر می خواهد پرسش جالب «چه زمانی یک ملت وجود دارد؟» را دنبال کند، شماره اخیر جغرافیای سیاسی (دوره 7، شماره 2) را مطالعه کند.

(2) اتهام دیگر دکتر اوزکریملی این است که، در حالی که نمادپردازی قومی نقش محوری نخبگان، به ویژه نخبگان فکری، را در شکل گیری ملت ها می داند، چرا با تمرکز خاص مدرنیست ها بر نخبگان امروزی مخالف است. در واقع در اینجا دو موضوع مطرح می شود. یکی از این موضوعات به آنچه «جان پیل»[14] «انسداد تفسیر وقایع امروزی بر اساس آنچه در گذشته اتفاق افتاده» می خواند، مربوط می شود؛ تأکید بیش از حد بر نسل های کنونی و دیدگاه آنها نسبت به گذشته، که بر دیدگاه هایی که در مورد گذشته مطرح می شود تأثیر می گذارد (بنگرید به پیل، 1989). موضوع دیگر تأکید بیش از حد مدرنیست ها بر نقش نخبگان، از هر نسلی، است. با این وجود، نقد قوم پردازان نمادین از نقش نخبگان عمدتاً متوجه مفهومی است که توسط «اریک هابسبام» و «ترنس رنجر»[15]، تحت عنوان « ابداع سنت »[16] استفاده شده و برای اشاره به شکل گیری دولت ها به کار برده شده است (هابسبام و رنجر، 1993: به ویژه مقدمه و فصل هفتم)؛ که این موضوع مورد توجه من نیز (اسمیت، 998: 129) در مورد محدودیت های فرهنگی شدیدی بوده است که «گزینش و بازسازی» آن توسط نخبگان پیش از سنت های فرهنگی موجود باید صورت گرفته باشد. در مورد اعتقاد به این موضوع که نخبگان نقش مهمی در انتخاب و گزینش مواد فرهنگی داشته اند و اینکه آنها این مواد را باید از میان «آهنگ ها و نغمه هایی که پیش از نمادهای قومی وجود داشته اند و افسانه ها و خاطراتی که مورد قبول مردم بوده اند» انتخاب کرده باشند، تناقضی وجود ندارد (اسمیت، 2001: 77).

در مورد این موضوع، دکتر اوزکریملی غفلتاً از نقل صحیح متنی از کتاب «ناسیونالیسم و مدرنیسم» (اسمیت، 1998: 160) سرباز می زند، که در آن، من مجموعه سؤالات مهمی را در مورد قومیت مطرح کرده ام، و او اظهار می دارد که این پاراگراف او را به یاد اعترافات «راسکولنیکف»[17] در کتاب «جنایات و مکافات» می اندازد.

برای او متأسفم، سؤالاتی که من در اینجا مطرح کرده ام، اظهاراتی در مورد گناهان نیمه آگاهانه من نیست، بلکه به طور خاص به قدرت «جاشوا فیشمن»[18] اشاره دارند که قومیت را به عنوان موضوعی یکپارچه مورد توجه قرار می دهد. در اینجا دکتر اوزکریملی نقل قولی کوتاهی از بحث من در مورد پایدارگرایی قومی بیان می کند که در ابتدا بخاطر اثر سطحی آن انتخاب شده است، و به گونه ای کاملاً خارج از چارچوب متن اصلی خود عنوان شده است، برای اینکه نشان دهد کار من کاملاً مبهم و بی پایه است. این گزینش بسیار مبتکرانه است!!

در نهایت، این بحث جدی تر شده است. دکتر اوزکریملی در این مورد بحث می کند که آنچه مهم است «حضور مواد فرهنگی پیشامدرن نیست، بلکه فرآیند گزینش آنها، با استفاده و یا سوء استفاده از برخی روش ها است، و این لزوم نگرانی های کنونی را منعکس می کند». اما این مسئله نیز کاملاً ساده است. اگر شما مواد فرهنگی نداشته باشید، چه چیزی را باید انتخاب کنید؟ و اگر شما این مواد را دارید، چرا می خواهید عرصه را ترک کنید؟ و چه معیارهایی برای این گزینش به کار می گیرید؟ نکته من این بود که برخی موارد باید مورد تجدید نظر قرار گیرند، حتی در مورد برخی از مردم که نخبگان می خواهند آنها را بسیج کنند، آنها مجبورند عناصری را برگزینند که تا حدی برای آن مردم دارای معنی و اهمیت زیادی باشند- موضوعی که هابسبام به آن اشاره کرده است. در یکی از اساسی ترین موارد، این رویکرد به معنی این است که نخبگان مجبورند در چارچوب سنت های فرهنگی مردمی که می خواهند آنها را برانگیزانند، باقی بمانند؛ چراکه تلاش برای برانگیزانندن انگلیسی ها با ارجاع دادن آنها به تاریخ فرانسه یا ادبیات روسیه یا فوتبال آلمان مفید نبوده و نیست! بدون شک مرزهای فرهنگی دیگری نیز وجود دارد، اما به نظر می رسد که این حداقل الزامات مورد نیاز باشد. در اینجا، محدودیت های شدید و سختگیرانه بر بیشتر فعالیت های نخبگان اعمال می شود که به نوبه خود به تداوم اختلافات قومی و ملی کمک می کند- همانطور که طرفداران اروپا هر روز بیشتر به اهمیت خود پی می برند. و این یک سؤال ساده از «نگرانی های کنونی» ما نیست که دیدگاه های گذشته ما را شکل داده است. البته، این نگرانی ها بر فرآیند انتخاب تأثیر می گذارد، و البته گذشته بازسازی شده از آنچه در گذشته تجربه شده است بسیار متفاوت است، چنانچه ما بخواهیم تنها آن گذشته را بشناسیم. اما، بین انتخاب آخر و انتخاب کنونی و فرآیند بازسازی، ممکن است سنت کاملی از دیدگاه های دریافت شده از آن گذشته وجود داشته باشد، بنابراین نقاط پنهان آن بیشتر از دیدگاه هایی است که هم اکنون وجود دارد. اغلب آن دیدگاه های دریافت شده دیدگاه های ما از گذشته را تحت تأثیر قرار می دهد. بنابراین ما آزاد نیستیم که هر آنچه خوشایندمان است را انتخاب کنیم. نخبگان یهودی قرن نوزدهم، که دکتر اوزکریملی به آنها اشاره می کند، آیا در واقع مخزن عظیمی از خاطرات جمعی برای ترسیم گذشته هستند، یا اینکه آنها اگر بخواهند پاسخ جمعی دریافت کنند، مجبورند در آن مخزن بمانند، و به علاوه، آن خاطرات پیش از این توسط یک یا چند چارچوب از گزینش های پیشین سازماندهی شده اند، چارچوب هایی که به نوبه خود کار انتخاب و ساختار خودشان را شکل می دهند. و من تصور می کنم که حتی «مصطفی کمال»[19] دوره سختی را در این زمینه تجربه می کرد، اگر بجای تکیه بر گذشته پرافتخار ترکیه پیش از اسلام، به برخی سنت های امپریالیستی یونان 700 سال پیش- از دوره بیزانس، استناد کرده بود! همانطور که من چهار سال پیش این موضوع را مطرح کردم:

بنابراین همیشه یک فعل و انفعال پیچیده میان نیازها و علائق نسل های مدرن و نخبگان، الگوها و تداوم فرهنگ های قدیمی تر، و تفسیرهای واسطه ای از گذشته های قومی «ما» وجود دارد (اسمیت، 1998: 43).

در اینجا تداوم بیشتری وجود دارد، و نخبگان آزادی کمتری نسبت به آنها دارند، یا از آنچه دکتر اوزکریملی دوست دارد آن را تصور کند. نه، دوباره به سادگی مسئله ای در مورد استفاده ها و سوءاستفاده ها از این خاطرات و سنت ها توسط ناسیونالیست ها (از روی عمد یا صادقانه) وجود دارد. آیا همه چیز به همین سادگی است! از یک طرف، آنها می گویند که مردم یا توده ها منفعل، ساده اندیش و بدون هیچ تصوری هستند. حتی در دوره پیشامدرن، اوضاع اینگونه نبود. این موضوع معمولاً نارضایتی مردمی را برای نخبگان دربرداشت و به آنها این توان را می داد که به بهره کشی از توده ها برای اهداف خیرخواهانه یا نابکارانه سیاسی خود بپردازند. از این گذشته، اگر مواد فرهنگی پیشامدرن واقعاً تا این اندازه بی اهمیت هستند، چرا به خود زحمت ارجاع به آنچه مورد «سوءاستفاده» قرار گرفته را می دهند؟ از سوی دیگر، اگر درجه و نوع سوءاستفاده از این مواد توسط نخبگان مهم است، پس ما باید برای فهم نقش و وزن مستقل این مواد به گذشته بازگردیم، یا حداقل کشف کنیم که چطور گذشته های خاص و نمادهای آنها توسط نسل هایی که نخبگان می خواهند آنها را بسیج کنند، ملاحظه و احساس شده است. رابطه مهمی بین نخبگان و این «مردم» وجود دارد؛ سؤال مهم در اینجا این نیست که کدام اولویت دارد، بلکه مهم ماهیت ارتباطات آنها است و همانطور که «فرانسیس رابینسون»[20] (1979) بیش از بیست سال پیش در مورد شکل گیری پاکستان اظهار داشته است، محدودیت هایی وجود دارند که این ارتباطات بر نخبگان تحمیل می کنند.

(3) این موضوع ما را به نقد سوم دکتر اوزکریملی هدایت می کند: که نمادپردازان قومی که بر لزوم تجزیه و تحلیل افسانه ها، نمادها و خاطرات قومی تأکید می کنند- که دکتر اوزکریملی آن را «سه گانه مقدس نمادپردازان قومی» می خواند- موفق به کشف ماهیت و محدودیت های «خاطرات و احساسات» محبوب یا تجدید نظر در آن، یا اینکه چرا اهمیت دارند، نمی شوند، (به تعبیر بندیکت اندرسون) «برای میلیون ها نفر از مردم، از بین بردن علائق و تصورات محدودشان به معنای کشتن آنها است»، آیا این علائق ملت های آنها است؟ (اندرسون، 1991: 7).

اگر از کنار پرسش «تصورات جمعی» بگذریم، دو موضوع دیگر در اینجا مطرح می شود. دکتر اوزکریملی ادعا می کند که قوم پردازان نمادین «هرگز در مورد «کدام مردم» و «چه خاطراتی» سؤال نمی کنند». موضوع به همین سادگی نیست. حتی یک نگاه گذرا به آثار من حقیقت را مشخص می سازد، تقسیمات طبقاتی در جوامع قومی و تقسیمات سیاسی در کشورها در این آثار به خوبی بیان شده اند. نه تنها من اغلب از شکاف های قومی و منطقه ای، بلکه همچنین از اقشار، طبقات و گروه های شغلی، و همچنین انواع مختلف نخبگان ( اصطلاحی که به وضوح در بررسی های دکتر اوزکریملی نادیده گرفته شده است)، صحبت کرده ام. وجه تسمیه «مردم» به طور منظم در کارهای من در مرکز توجه بوده است، برای رجوع به فهم ناسیونالیستی اکثریت جمعیت مشخصی که می خواهند آنها را برانگیزانند. برای خود من، این اکثریت همیشه در اصطلاحات اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی تقسیم شده است. من هر هنگام که به خاطرات جمعی و حاملان آنها رجوع کرده ام، در بحث های خود در مورد افسانه هایی از مردمان مشخص و خاطرات عصر طلایی، برای شناسایی اینکه کدام نخبگان و کدام بخش از جمعیت های «آنها» به نسخه های مختلف خود پایبند هستند، در رنج بوده ام، به عنوان مثال، در بحث های من در مورد رقابت خاطرات یونان مدرن از «عصر طلایی» کلاسیک و بیزانس یا از خاطرات مصر مدرن از «عصر طلایی» اسلامی یا فراعنه آنها (اسمیت، 1999: 79-78؛ اسمیت، 1997: 45-44). در اینجا ابهامی در مورد پنداشت های نمادپردازان قومی در مورد آنچه که «مردم» یا «خاطرات جمعی» می نامند، وجود ندارد.

موضوع مباحثه برانگیز دوم در مورد مفهوم «بروز احساسات و خاطرات» مد نظر نمادپردازان قومی است. باز هم باید بگوییم تصورات آنها درست نیست. همه ما می دانیم که بسیاری از مردم- و نه فقط دهقانان- از مبارزه در جنگ های ملی خودداری کرده اند، اگر هم تن به مبارزه داده باشند، به دلیل انگیزه های مختلفی بوده است. با این وجود، واقعیت این است که تعداد قابل توجهی از مردم توسط ملی گرایان بسیج شده اند و اغلب به درخواست ملی گرایان برای شرکت در جنگ ها، از جنگ والمی[21] تا جنگ بزرگ[22]، پاسخ مثبت داده اند؛ و برخی شواهد وجود دارد که نشان دهنده این است که آنها اغلب ملت خود را با دیگر هویت های جمعی مانند خانواده و محله می شناختند. این یک موضوع طولانی و پیچیده است و نمی توان با یک نقد مختصر و عجولانه از آن عبور کرد (بنگرید به اُبرایان، 1988؛ مارویک، 1974؛ اسمیت، 1981 ب).

دکتر اوزکریملی در این زمینه سؤالی را در مورد رابطه بین ساخت یا تخیل و «واقعیت» مطرح می کند. او تأیید می کند که ملت ها جوامعی حاصل از احساسات و تمایل، و همچنین تخیل و شناخت هستند. سپس، او، بدون هیچ توضیحی، این موضوع را به یک موضوع مرتبط دیگر سوق می دهد و اظهار می دارد که: «بر طبق گفته اسمیت، آثار باستانی نمی توانند تولید احساسات و اشتیاق کنند». البته، آنها می توانند: آثار هنری یا معماری، نمایشنامه یا موسیقی، می توانند احساسات قوی ایی را القاء کنند، و برخی آثار باستانی حضور فیزیکی قدرتمند و ملموسی دارند. اما، آیا مردم برای آنها خود را قربانی خواهند کرد، و یا برای آنها خواهند مرد؟ همچنانکه حاضرند برای «عشق» خود بمیرند. در اینجا دکتر اوزکریملی با شیوه ای جذاب مسائل حاشیه ای را به اسم واقعیت یا ساخته ای از عشق فردی به ما نشان می دهد، حتی اگر ما در پایان با این نتیجه گیری او کاملاً موافق نباشیم که واقعیت این است که «این موضوع که احساسات ما محصول برخی فرآیندهای پیچیده شناختی هستند، آنها را برای ما کمتر واقعی نمی سازد». عشق به عنوان محصول شناخت؟ مطمئناً، این رویای یک فیلسوف جهان وطنی است.

سپس دکتر اوزکریملی توضیح خود در مورد جاذبه «گفتمان ناسیونالیستی» را ارائه می دهد. او فرآیند سه مرحله ای «میراسلاو هروش»[23] از جنبش ناسیونالیستی را ارائه می دهد، خودآگاهی ملی، بازتولید نهادهای ناسیونالیستی، و تجربه های فردی روزانه- در مورد آنچه به ما گفته نشده است.

به طور کلی، دکتر اوزکریملی از کتاب «مدرنیسم و ناسیونالیسم» من نقل قول می کند، اما تنها از این شکایت می کند که نمادپردازان قومی این عوامل را به سادگی برای آگاه کردن مردم در برابر توضیحات مدرنیستی به کار می برند. حقیقت جز این نیست. من مطمئن نیستم که آیا اثر میراسلاو هروش جزء آثار مدرنیست ها حساب می شود یا خیر، اما به طور کلی با نظریه او موافق هستم و بسیار به کار او، همانند «مایکل بیلیگ»[24] مدیون هستم. من همچنین موافقم که ما نیاز داریم که به عوامل مختلفی استناد کنیم تا ناسیونالیسم نخستین متفکران نظریه پرداز و روشنفکران متأخرتر را توضیح دهیم و باید هرچه سریعتر این کار را انجام دهیم (بنگرید به اسمیت، 1981 آ: فصل های چهارم تا ششم). این دیدگاه های من که ممکن است «با رویکرد سازه انگاران ناسازگار» باشد، تنها می تواند به عنوان یک امتیاز در نظر گرفته شود.

(4) در مورد آخرین نقد دکتر اوزکریملی نیز باید گفت که او معتقد است به این دلیل که آنها تکثر میراث قومی را به رسمیت می شناسند، «تمامی پروژه نمادپردازی قومی» تضعیف می شود. به این دلیل که «محاسبه قوم پردازان نمادین درست است،  آنها در مورد داستانی سخن می گویند که برای ما واضح، منحصر به فرد و واقعی است» (اسمیت، 1998: 43). این نقل قول آخر، بدون شرمندگی، از کتاب «ناسیونالیسم و مدرنیسم»، از یک بحث طولانی در مورد نظریه گلنر، برداشته شده است، به ویژه این اعتقاد او که نیازها و شرایط کنونی، گذشته (ملی) را شکل می دهند. نقد من در اینجا این است که تئوری گلنر را به طور جدی نمی توان برای تمایل مدرن ها به اعتبار دادن به گذشته، انتخاب واضح، منحصر به فرد و واقعی از میان هر آنچه که پیشتر از بین رفته، و در نتیجه مشخص ساختن سرنوشت مشترک خاص، به کار برد (اسمیت، 1998: 43).

از این متن مشخص می شود که میل برای احراز هویت و معتبرسازی، تمایلی مدرن است، و علاوه بر آن متوجه می شویم که این مشخصه ناسیونالیسم است. اما در اینجا ما دکتر اوزکریملی را داریم، که بر اساس این متن، اشتباهاً این تمایل را به قوم پردازان نمادین نسبت داده است. دکتر اوزکریملی جداً در مورد این نکته گیج شده است. برای قوم پردازان نمادین، «اعتبار و سندیت»، یک موضوع تحقیق است، و نه یک شیوه تجزیه و تحلیل، چه رسد که هدف از رویکرد آنها باشد. به طور کلی، قوم پردازان نمادین با تأکید بر تکثر پیشینه های قومی، افسانه ها و فرهنگ های قومی و شیوه ای که این تکثر، فرهنگ ها و اسطوره های ناسیونالیستی رقیب را تشویق می کند، مشکل دارند (به عنوان مثال بنگرید به اسمیت، 1997 و 1999: فصل دوم). کار قوم پردازان نمادین این نیست که به ما بگویند اعتبار و سندیت چیست، یا اینکه «ما کجا هستیم و به کجا می رویم». ما این موضوعات را به ناسیونالیست ها و مخالفان آنها واگذار می کنیم.

ناسیونالیسم یا ضدناسیونالیسم؟

حالا به مسئله اصلی می رسیم که علت همه این مانوارها است: برای تنبیه کردن قوم پردازان نمادین، به عنوان طرفداران یک رویکرد ساده انگارانه، که به لحاظ سیاسی، «ناسیونالیست های محافظه کار» و «رمانتیک های امروزی» هستند- دکتر اوزکریملی دوست دارد، در برابر آنها حامیان خود را قدیس بنامد، «مارتا نوسباوم»[25]، «دیوید هلد»[26] و «فرد هالیدی»[27]، که ضدناسیونالیست های جهانی هستند، و همه «واقعیت» نزد آنهاست.

اجازه بدهید اول به رومانتیسم بپردازیم. باید اعتراف کنم که علاقه خاصی به رومانتیسم داریم. در اینجا ما «وردزورت»[28]، «کیتس»[29] و «شیلر»[30]، «شوبرت»[31] و «شوپن»[32]، «ترنر»[33] و «دلاکرویکس»[34]، «تولستوی»[35] و «داستایوسکی»[36] و بسیاری افراد دیگر را داریم. حتی دکتر اوزکریملی ممکن است بپذیرد که جهان بدون آنها جای فقیرتری است. همچنین، رومانتیسم میراثی از تنوع فرهنگی و تعهد به اراده و انتخاب فردی را برای ما به جای گذاشت (بنگرید به برلین، 1999). اما شاید دکتر اوزکریملی می خواهد همه اینها را نادیده بگیرد، و بیش از حد شجاعت ورود به دنیای جهان وطنی جدید خود را دارد؟

اما، بدون شک، منظور دکتر اوزکریملی از اینکه قوم پردازان نمادین را رومانتیک های امروزه می خواند، این نیست. منظور او این است که آنها «از احساست عمیق نوستالژیک در رنج هستند، همانطور که «استینواند»[37] آن را نوعی احساس غربت، درد یا اشتیاق به بازگشت به وطن و یا گذشته از دست رفته می داند» (اسمیت، 1997: 9). تفسیر این نظرات مشکل است. اگر منظور آنها اشاره به زندگی نامه باشد، شاید دکتر اوزکریملی شرمنده شود اگر بداند که گذشته او دارای چه نشانه هایی بوده است. اگر منظور آنها به طور کلی توصیف برخی ویژگی های خاص باشد، پس یک بار دیگر دکتر اوزکریملی مقوله بندی ها را اشتباه گرفته است، او موضوع تجزیه و تحلیل (به عنوان مثال عصر طلایی) را با نحوه تجزیه و تحلیل (اسطوره های قومی، خاطره ها، ارزش ها، نمادها، سنت ها و آداب و رسوم) با هم ترکیب کرده است.

رومانتیسم، نوستالژی، بازگشت به گذشته: همه این واژه ها موضوعات مهمی برای تحلیل قوم پردازان نمادین هستند، اما در هیچ صورتی قوم پردازان نمادین نمی توانند بگویند که از نوستالژی رومانتیک، و یا، در صورت امکان، توصیه بازگشت به گذشته، رنج می برند. این گفته واقعیت ندارد که ناسیونالیست ها، تاحد زیادی خواهان بازگشت به گذشته هستند. شاید برای برخی از آنها مهم نباشد، ولی برای اکثر آنها تحقیق در مورد گذشته به عنوان یک الگو و الهام مؤثر برای احیای ملیی، که در آن زمان وجود داشتند، است.

حالا به سؤال ساده لوحانه در مورد «محتاط بودن ناسیونالیسم» می رسیم. همانطور که دکتر اوزکریملی به درستی اشاره می کند، من به طور کلی اخلاق ناسیونالیسم را خارج از حوزه تحقیق جامعه شناختی و تاریخی می دانم، و ترجیح می دهم از توصیه وبر برای خارج کردن ترجیحات ارزشی از حوزه تجزیه و تحلیل پیروی کنم. از همه اینها که بگذریم، از نقطه نظر حرفه ای، ترجیحات ارزشی تحلیلگر جایی در بینش و دیدگاه تحلیلی او ندارد. این به معنای مدعای «بی طرفی سیاسی و عینیت علمی» نیست. هیچ قوم پرداز نمادینی- و نه هیچ نظریه پردازی- نمی تواند چنین ادعاهای پوچی داشته باشد.

با این وجود، من فکر می کنم این دکتر اوزکریملی است که از سکوت و منفعل بودن، یا اینکه باید بگویم، از فروتنی بیش از حد، در رنج است. این مشکل من نیست. من از اولین فصل نخستین کتابم، «نظریه های ناسیونالیسم» (1971)، تا آخرین کتابم، «ناسیونالیسم» (2001)، هرگز بدنبال پنهان کردن دیدگاه هایم در مورد ملت ها یا ناسیونالیسم نبوده ام. دکتر اوزکریملی تنها به فصل ششم کتاب من، «ناسیونالیسم و ملت ها در عصر جهانی» (1995)، تحت عنوان «در دفاع از ملت»، به عنوان معیاری برای سنجش تفکرات من اکتفا می کند. البته، همه اینها بستگی به این دارد که منظور افراد از «ناسیونالیسم» چیست. دکتر اوزکریملی، همانطور که قبلاً اشاره کردم، هیچ اطلاعاتی در مورد تعریف خود ارائه نمی دهد، و این شکاف بزرگی ایجاد می کند. اما، اگر بخواهیم از تعریف من از ناسیونالیسم پیروی کنیم، «یک جنبش ایدئولوژیکی برای حصول و حفظ استقلال، وحدت و هویت به نمایندگی از یک جمعیت فرضی، توسط برخی اعضای آن برای تشکیل یک «ملت» واقعی یا بالقوه» (اسمیت، 1991: فصل چهارم)، پس باید نشان دهیم که قوم پردازان نمادین طرفداران این یا آن جنبش ناسیونالیستی بوده اند. و از آنجایی که انواع مختلف ناسیونالیسم وجود دارد، و هر ناسیونالیسم ویژگی های خاص خود را دارد، واقعاً به سختی می توان ادعا کرد که یک نفر به طور کلی، طرفدار یا مخالف واژه انتزاعی ناسیونالیسم است.

اما اعتراض واقعی دکتر اوزکریملی به قوم پردازان نمادین به خاطر مسئله ای است که او آن را بی ریایی و بی مسئولیتی سیاسی می نامد. این موضوع، به ویژه، از زمینه بحث های اخیر من در مورد اختلافات بین «همگنی» و «وحدت» ملی، استخراج می شود.

من در اینجا یک بحث نظری مرتبط و مؤثر با این موضوع مطرح می کنم که به جای اصرار بر همسانی فرهنگی، اکثر ناسیونالیست ها «به دنبال اتحاد خواسته های فردی، از طریق ایجاد احساس عشق و برادری هستند»؛ از نظر ناسیونالیست ها، اعضای ملت باید دارای پیوند همبستگی باشند و در عمل هم صدا و متحد باشند، نه اینکه همانند هم باشند (اسمیت، 2001: 27-26).

در اینجا من منحصراً در مورد تئوری های سیاسی و آرمان ها صحبت می کنم، نه در مورد رویدادها یا عمل های سیاسی. ما نیاز به هیچ دستورالعملی در مورد عواقب اغلب بی رحمانه احساساتی مانند عشق و برادری، و پیامدهای آرمان های ناسیونالیستی و پیگیری مطالبات برای «کسانی که تصور می شود به ملت خاصی تعلق ندارند»، و در مورد تداوم قوی عناصر قومی، حتی میان آن دسته از دولت های ملی (غربی) که به دنبال یک نوع «مدنی» تر از ملت هستند، نداریم.

اما اوج حمله دکتر اوزکریملی، اختصاص پیدا می کند به نقد من در مورد تصویر بیش از حد منفی «الی کدوری»[38] از ناسیونالیسم. به عقیده من کدوری با تمرکز بر ناسیونالیسم های «پرشور»، با استفاده از اصطلاح «مایکل بیلیج»[39] (1995)، تصویری یک طرفه به ما ارائه می دهد. او موفق به درک این مسئله نشده که، خارج از این حوزه ها، ملت و ناسیونالیسم به بخشی از ساختار بسیاری از جوامع مدرن تبدیل شده اند، و این موضوع توسط اکثریت جمعیت جهان پذیرفته شده و تشابهاتی نیز میان آنها وجود دارد، و در لفاظی های رنگارنگ و شعارهای برخی از روشنفکران، با بهترین تزئین ها، «مانند خامه ای که روی کیک قرار می گیرد»، دیده می شود (اسمیت، 1998: 116-115).

این برای دکتر اوزکریملی دیگر «یک توصیف ساده و عاشقانه» نیست، اما یک موضوع کاملاً غیر مسئولانه و خطرناک است. در اینجا تبلیغات ملی گرایانه که باعث غم و اندوه بسیار و رنج در سراسر جهان شده اند، بدیل به «لفاظی های رنگارنگ»، «تزئینات اضافی»، و «خامه روی کیک» می شوند. این طغیان، به دلیل اشتباه بودن آن، نامتناسب است. بار دیگر واضح است مسیری که منجر به رنج کشیدن دکتر اوزکریملی شده، از متن اصلی خود جدا شده است. کاملاً بدیهی است که ناسیونالیسم «پرشور» می تواند موجب درد و رنج افراد بسیار زیادی شود و اثرات بسیار مخربی دربر داشته باشد. اما همانطور که بیلیگ می گوید، برای بسیاری از افراد در خارج از این مناطق (طرف صحبت او عمدتاً غرب است) ملت ها و ناسیونالیسم به موضوعاتی بدیهی و همیشگی تبدیل شده و ریشه دوانده اند، و لفاظی های ناسیونالیستی دیگر خیلی جدی گرفته نمی شود، مگر اینکه نظم اجتماعی را تهدید کند.

در مقابل، مواردی که دکتر اوزکریملی ذکر می کند- کوزوو، بوسنی، کردستان، لهستان تحت اشغال نازی ها- همه مناطق ناسیونالیسم «پرشور» داشته اند یا دارند. بنابراین همه زجری که دکتر اوزکریملی در اینجا متحمل می شود باز هم بخاطر سوء تفاهمات وی در مورد معانی است که من به کار برده ام.

در حال حاضر، هر کدام از ما ترجیحات ارزشی خود را بیان کرده ایم. اگر دکتر اوزکریملی می خواهد با فرشتگان بین المللی در مقابل نیروهای تاریک ملی گرایی مبارزه کنند، چه کسی باید با او مخالفت کند؟ اما، او برای انجام این کار، ممکن است لحظه ای تأمل کند تا علیه ترجیحات ارزشی ای که به طور واضح بیان شده اند، بجنگد- در برخی موارد این ارزش ها شامل، اراده دموکراتیک تعداد زیادی از افراد در سراسر جهان می شود، که برای آنها ملت ها و فرهنگ هایشان باعث از خود گذشتگی و دلبستگی آنها می شود. به نظر می رسد این موضوع یک تکه از «واقعیت» سیاسی محبوبی باشد که برای دکتر اوزکریملی و جهان وطنی ها غیرقابل درک است. آیا آنها واقعاً معتقدند مفهومی که در طی بیش از دو قرن، در  سراسر جهان گسترده شده، ناشی از آگاهی کاذب است؟

در این رابطه، من به یاد آن نخبگان باستانی می افتم، «استویکس ها»[40]، که بسیار عاشق جهانشهر امپراطوری جهانی روم شده بودند و تقریباً خواسته ها و آرمان های مردان و زنان معمولی اطراف خود را فراموش کرده بودند یا- در برابر امپراطوری جهانی بسیار تحقیر شده بودند- تا زمانی که برای فهم آن خیلی دیر شده بود.

نتیجه گیری

دکتر اوزکریملی، در نتیجه گیری خود، به بحث نظریه ای برمی گردد. او به دو نکته اشاره می کند.

در برابر موضع من، او ادعا می کند که وجود یک نظریه عمومی از ملت ها و ناسیونالیسم نه تنها غیر ممکن است، بلکه نامطلوب نیز هست. در عوض، او می گوید: ما نیاز به نظریه محدودتری از شیوه های ناسیونالیستی داریم- اینکه این رویکرد مستلزم چه چیزی است، او چیزی به ما ارائه نمی دهد- و پس از آن اعلام می دارد که چنین تئوری های جزئی ممکن است تنها بخش کوچکی از این قضیه گسترده را روشن کنند- اما این شیوه تا چه زمانی موجب پیشرفت ما می شود؟ و تا به کجا «پیشرفت» ما آشکار نیست. به نظر می رسد که منشأ این ناامیدی طعنه آمیز، نمونه ای از رویکردهای بسیار «پست مدرن» باشد، که دکتر اوزکریملی برای انتقاد از آن چنین استثنایی را پیش می کشد (اسمیت، 1998: فصل نهم). او برای حمایت از ناامیدی نظری خود، نقل قولی از من عنوان می کند و می گوید که طبیعت متنوع ناسیونالیسم جستجو برای اطمینان در این زمینه را غیرمحتمل و غیرقابل دفاع می سازد (اسمیت، 1998: 67). از این گذشته، مشاهدات بعدی ما هیچ مصداقی برای این ناامیدی او نشان نمی دهد. با این وجود، دکتر اوزکریملی از نظریه به یقین می رسد. این واقعیت که ما ممکن است هرگز قادر به رسیدن به یقین نباشیم، به این معنا نیست که ما نمی توانیم، یا اینکه نباید سعی کنیم، پیشرفت کنیم و نظریه های خود را به آزمون بگذاریم.

دوم، دکتر اوزکریملی مدعی است که نمادپردازی قومی با این گزاره ملتهب می شود که «هر مورد باید با توجه به ویژگی های خاص خود مطالعه شود»، و ظاهراً این موضوع با راهبرد تحقیقی «کریگ کالهون»[41] (پست مدرنیست) مطابقت دارد. اگر این گونه باشد که خوب است. اما این گونه نیست. مطمئناً، همانطور که نمادپردازان قومی بحث می کنند ما نیاز داریم که ویژگی های هر مورد و «دنیای درونی» معنای ذهنی آنها را دریابیم. اما، ما نیاز داریم که این کار را به منظور مقایسه کردن بهتر آنها، باتوجه به نظریات کلی خود انجام دهیم. عناصر ذهنی در رویکردهای مدرنیستی و پایدارگرایی و نظریه هایی که هدف نمادپردازی قومی نقد و بازسازی آنها می باشد، نادیده گرفته می شوند، اما این موضوع به تجزیه و تحلیل های علّی- تاریخی و، در نهایت، شکل گیری نظریه های ملت ها و ناسیونالیسم کمکی نمی کند.

اجازه بدهید در آخر این گونه نتیجه گیری کنیم که من به دکتر اوزکریملی به خاطر نقد مفرحش از نمادپردازی قومی مدیونم. این موضوع که آیا شوخ طبعی او همراه با یک تحقیق ناشی از وسواس و دقت زیاد و درک عمیق تری از موضوع خود شده باشد، جای تأمل دارد!

References

Anderson, Benedict. 1991. Imagined Communities: Reflections on the Origins and Spread of Nationalism, 2nd edn. London: Verso.

Berlin, Isaiah. 1999. The Roots of Romanticism. London: Chatto and Windus.

Billig, Michael. 1995. Banal Nationalism. London: Sage.

Brass, Paul. 1979. ‘Elite groups, symbol manipulation and ethnic identity among the Muslims of North India’ in David Taylor and Malcolm Yapp (eds.), Political Identity in South Asia. Dublin: Curzon Press, 35–77.

Breuilly, John. 1996. ‘Approaches to nationalism’ in Gopal Balakrishnan (ed.), Mapping the Nation. London: Verso, 146–74.

Clarke, Desmond and Charles Jones (eds.). 1999. The Rights of Nations. Cork: Cork University Press.

Connor, Walker. 1990. ‘When is a nation?’, Ethnic and Racial Studies 13(1): 92–103.

Hastings, Adrian. 1997. The Construction of Nationhood: Ethnicity, Religion and Nationalism. Cambridge: Cambridge University Press.

Hobsbawm, Eric and Terence Ranger (eds.). 1983. The Invention of Tradition. Cambridge: Cambridge University Press.

Marwick, Arthur. 1974. War and Social Change in the Twentieth Century. London: Methuen.

Miller, David. 1995. On Nationality. Oxford: Oxford University Press.

O’Brien, Conor C. 1988. ‘Nationalism and the French Revolution’ in Geoffrey Best (ed.), The Permanent Revolution: The French Revolution and its Legacy 1789–1989. London: Fontana, 17–48.

O¨zkirimli, Umut. 2000. Theories of Nationalism: A Critical Introduction. London: Macmillan.

Peel, John. 1989. ‘The cultural work of Yomba etho-genesis’ in Tonkin, Elisabeth, Maryon

McDonald and Malcom Chapman (eds.), History and Ethnicity. London and New York: Routledge, 198–215.

Robinson, Francis. 1979. ‘Islam and Muslim separatism’ in David Taylor and Malcolm Yapp (eds.), Political Identity in South Asia. Dublin: Curzon Press, 78–112.

Smith, Anthony D. 1971. Theories of Nationalism. London: Duckworth.

Smith, Anthony D. 1981a. The Ethnic Revival in the Modern World. Cambridge: Cambridge University Press.

Smith, Anthony D. 1981b. ‘War and ethnicity: the role of warfare in the formation of self-images and cohesion of ethnic communities’, Ethnic and Racial Studies 4(4): 375–97.

Smith, Anthony D. 1986. The Ethnic Origins of Nations. Oxford: Blackwell.

Smith, Anthony D. 1991. National Identity. Harmondsworth: Penguin.

Smith, Anthony D. 1995. Nations and Nationalism in a Global Era. Cambridge: Polity.

Smith, Anthony D. 1997. ‘The ‘‘Golden Age’’ and national renewal’ in G. Hosking and

G. Schopflin (eds.), Myths and Nationhood. New York: Routledge, 36–59.

Smith, Anthony D. 1998. Nationalism and Modernism. New York: Routledge.

Smith, Anthony D. 1999. Myths and Memories of the Nation. Oxford: Oxford University Press.

Smith, Anthony D. 2000. The Nation in History. Hanover, NH: University Press of New England and Cambridge: Polity.

Smith, Anthony D. 2001. Nationalism: Theory, Ideology, History. Cambridge: Polity.

Smith, Anthony D. 2002. ‘When is a nation?’, Geopolitics 7(2): 5–32.


[1]Hobsbawm.

[2] Gellner .

[3]Instrumentalism.

[4]Nairn.

[5]Breuilly.

[6]Anderson.

[7]Perennialist.

[8]Rogers Brubaker.

[9]Julia Kristeva.

[10]-John Armstrong.

[11]-Adrian Hastings.

[12]Walker Connor.

[13]John Breuilly.

[14]John Peel.

[15]Terence Ranger.

[16]Invented Traditions.

[17] Raskolnikov.

[18]Joshua Fishman.

[19]Mustafa Kemal.

[20]Francis Robinson.

[21]Valmy.

[22]The Great War.

[23]Hroch.

[24]Michael Billig.

[25]Martha Nussbaum.

[26]David Held.

[27]Fred Halliday.

[28]Wordsworth.

[29]Keats.

[30]Schiller.

[31]Schubert.

[32]Chopin.

[33]Turner.

[34]Delacroix.

[35]Tolstoy.

[36]Dostoevski.

[37]Steinwand.

[38]Elie Kedourie.

[39]Michael Billig.

[40]The Stoics.

[41]Craig Calhoun.

 

 

 

ترجمه: دکتر شقایق حیدری (استاد دانشگاه)